|
لحظه هاي ما براي هو ღ اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند
|
دوست دارم نمازهارو با بچه ها بیایم مسجد بخونیم. چند روز پیش همه رفته بودند و ما جزء آخرین نفراتی بودیم که داشتیم از مسجد میومدیم بیرون.
همان کیفیتی که نماز میخوانیم، جان میدهیم!
پی نوشت: منو احمد رضا خیلی وقته از نظر شرکت در مراسم معنوی و مذهبی از همدیگه مستقل شدیم.مثلا در مورد همین مسجد رفتن. من معطل نمیمونم که احمدرضا حتما بیاد تا منم برم مسجد.ازش میپرسم بریم مسجد؟اومد اومد، نیومد خودم با بچه ها میرم مثل این چند روز. مشهد هم همینطور بودیم. هر کسی هر زمانی که دوست داشت و سرحال بود میرفت و اینجوری بود که ما اکثرا تنها و جدا جدا میرفتیم داخل حرم، نه خانوادگی.😊 قرار نیست، بی دینی شوهرم، یا کم دینی شوهرم، یا در مورد احمدرضا عدم موقعیت و شرایطش منو از لذت های معنویم دور کنه.❤️ برچسبها: مسجد, تربیت فرزند, تربیت دینی, مهربانی [ دوشنبه هجدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 1:9 ] [ از نسل او ]
[ ]
دو روز سرماخوردم افتادم یه گوشه از خونه. حالا امروز احمدرضا یه فیلتر شکن پر سرعت برام گرفته و میگه :"بیا، میدونم این فیلتر شکن بین منو تو جدایی میندازه اما شاید بتونه کمی حالت رو بهتر کنه"♥️ مُردم براش کِ... -------------------------------------------------------------------------------------------------- احمد رضا با خنده و شوخی اومد کنارم نشست و گفت :" مریم من بخاطر این علت و این علت و این علت به تو حسودیم میشه." ------------------------------------------------------------------------------------------------- هی رفت و اومد بهش گفتم:"احمدرضا بیا نازم کن یذره، حرف های قشنگ بهم بزن..." هر بار به جای کلمات قصار عاطفی یه داستان خنده دار تعریف میکرد و میرفت. منم اصلا از رو نرفتم که همین الان دارم صداش میزنم احمد رضا بیا نازم کن. الان میدونم دوباره میاد تو اتاق داستان کمدی برام تعریف میکنه. اما من به زور هم که شده چارتا جمله عاشقانه رو از زیر زبونش میکشم #همسرداری برچسبها: عاشقانه, همسرداری [ یکشنبه هفدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 3:30 ] [ از نسل او ]
[ ]
صبح که بچه ها خواب بودن اومدم پارک و با هوای تازه یه #برنامه_ریزی یک هفته ای انجام دادم.اول سربرگش هم نوشتم... وقتی رسیدم خونه ازین بستنی تو دل بروها درست کردم.احمدرضا نون بستنی رو جدا میخره.بستنی رو هم جدا.منم دو تا اسکوپ بستنی مینذارم داخل نون بستنی،جینگولش میکنم و میدم دست بچه ها.هم از نظر قیمت به صرفه تره هم هر وقت #بستنی_قیفی بخوان تو خونه داریم عصرش هم برا بچه ها با هندونه ای که ظاهر مناسبی نداشت.هندونه قلقلی درست کزدم
برچسبها: همسرداری, آشپزی [ شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 19:19 ] [ از نسل او ]
[ ]
فاطمه چند روزی هست که تب داره.احمدرضا رو فرستادم بره براش استامینوفن بخره. وقتی از داروخونه برگشت،من داشتم با تلفن حرف میزدم.همسری هم قرص رو بهم داد و رفت. آخرِ شب دستمو گذاشتم رو شونه ی احمدرضا و گفتم :ببخشید سرِ شب حواسم به گوشی بود و نشد بابت خرید دارو ازت تشکر کنم. این روزها کنار آبمیوه ای که برا بچه ها میگیرم.یه لیوان آب پرتقال هم برا احمد رضا میگیرم و میذارم تو یخچال خنک بشه. وقتی رسید خونه میدم دستش تا جیگرش حال بیاد
برچسبها: همسرداری, عاشقانه [ چهارشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 1:23 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم من عاشق معماری خاصِ اصفهانم،عاشق حیاط حوض دار، دیواره های قدیمی، شیشه های رنگی، عاشق رنگ فیروزه ای و کاشی های آبی درباری... هیچوقت فکرش رو نمیکردم قراره تو یه زیر زمینی زندگی کنم که حتی نور آفتاب هم نداره😄 یدفعه احمدرضا خیلی عمیق نگام کرد و با یه حالتی گفت:" میدونم که فکر میکردی وقتی بیای اصفهان قراره تو یه همچین جایی زندگی کنی اما من آوردمت تو یه سوراخی" با حرفش بغضی شدم،مکثی کردم،دستشو گرفتم تو دستام و به چشمهاش نگاه کردم و گفتم:"این چه حرفیه احمدرضا واقعا مهم نیست الان دارم تو کجا و با چه مساحتی زندگی میکنم. مهم اینه که کنار مردی هستم که قلبش بزرگتر از تمام حیاط های دنیاست.کنار مردی هستم که قلبش منقش تر و رنگی رنگی تر از تمام شیشه های رنگی دنیاست.من کنار قلب تو، کنار روح بلند تو حالم خوبه😍" لبخند شیرینی نشست گوشه ی لبش #عاشقانه برچسبها: همسرداری, عاشقانه [ شنبه هجدهم تیر ۱۴۰۱ ] [ 3:28 ] [ از نسل او ]
[ ]
ناهار مهمون داشتیم. برادر همسرم که تقریبا سنشون بالاست به همراه خانومشون اومده بودند.سفره رو جمع کردم و اومدم ظرف ها رو بشورم که احمدرضا اجازه نداد.گفت شما بشین من خودم میشورم.اصرار کردم میشورم اما جدی تر از قبل ازم خواست برم بشینم. برادرشوهرم این صحنه رو دید،با کنایه و خنده رو کرد به احمدرضا و گفت : با این جمله هر دومون لبخند زدیم.♥️ اما حقیقت اینه احمدرضا میدونه چون آشپزخونه اُپن هست،من با چادر رنگی و لباسهایی که آستینش رو بخاطر وجود برادر همسر نمیتونم بزنم بالا باید ظرفها رو بشورم. احمدرضا اومد کمکم چون اون یک مرد غیرتمندِ.♥️ ظرفها که شسته شد،یه چای داغ قند پهلو براش ریختم و با لبخند عمیقتری نشستم کنارش♥️ #عاشقانه برچسبها: عاشقانه, همسرداری [ شنبه هجدهم تیر ۱۴۰۱ ] [ 3:25 ] [ از نسل او ]
[ ]
کلاسمون تموم شده بود.با همکلاسی هام که همه شون مثل خودم متاهل هستند دور هم نشسته بودیم، چایی میخوردیم و نقل از تجربیاتِ همسرداری میکردیم که گوشیم زنگ خورد.احمدرضا بود.تماس رو پاسخ دادم و با ذوق گفتم: متوجه نگاه سنگین دوستانم شدم.اما اصلا برام مهم نبود. مطمئن بودم این صحنه، این برخورد، یه گوشه از ناخوداگاه ذهنشون میشینه و تاثیر رفتاری میگذاره و اگه زن با سیاستی باشند امروز فرداست که جواب تماس همسرشون رو مثل من بدن و بگن:سلام تاج سرم!!بهترینم! همونطور که چند روز پیش حرف اون خانم میانسال تو ایستگاه اتوبوس رو من اثر گذاشت.زمانیکه گوشیش به صدا دراومد و اون خیلی بلند با لبخند روی لبش جواب داد:سلام تاج سرم همسرم! الان میرسم شما کجایی؟ ┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈ کُونُوا دُعَاةً لِلنَّاسِ بِغَیْرِ أَلْسِنَتِکُمْ
برچسبها: عاشقانه, همسرداری [ چهارشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 1:29 ] [ از نسل او ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |