لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

بسم الله الرحمن الرحیم

یا حسین علیه السلام

صدای قدم های دوست داشتنی اش از پشت در می آید.خودم را اماده میکنم و به فاطمه میگویم بابایی اومد بابایی اومد. بدو بریم. بلند میشوم و فاطمه را هم بلند میکنم و به استقبال بابای خوبش می رویم..... فاطمه مثل همیشه بجای سلام با کلمه هیجان انگیز "وااااااای" خوش آمد گویی می کند.دستان پدر طبق عادت پر است داخل یکی از کیسه ها دو سه عدد سیب و گلابیست.نگاهی به کیسه می اندازد و با حالتی ازینکه خودش ناراحت است که تعداد میوه ها کم است میگوید همین شد 8 ت..... 8 تومنننن؟؟؟؟؟؟ بله.....دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی فاطمه عاشق سیب و گلابیه.

این دومین بار بود که بابا برای فاطمه گلابی خریده بود.

فردای آنروز میهماندار میشویم. سیب زمینی هایی که برای شام سرخ کرده بودم با کمی سس قاطی میکنم و برای پسر کوچک مهمانمان که فاطمه را دوست دارد می آورم. میدانم که او عاشق سیب زمینی سرخ کرده است. مینشینم در دلم اشوب است که چه برای پذیرایی بیاورم؟؟یاد گرفته ام که اگر چیزی در منزل نباشد بدون هیچ گونه خجالتی با آرامش کنار مهمانم بنشینم اما داخل یخچال سیب و گلابیست ;i البته سهم فاطمه است. از طرفی مدام حدیث معصوم از نظرم میگذرد" از انچه در منزل داری و دوست میداری برای مهمان بیاور"از جایم بلند میشوم درب یخچال را باز میکنم سیب ها و گلابی و یک عدد نارنگی را داخل ظرفی میچینم و میآورم وسط میگذارم. مهمانمان از جایش بلند میشود میگوید زحمت نکش عجله دارم باید برم. به او اصرار میکنم که از میوه ها بردار دست میکند در ظرف و نارنگی را برمیدارد.از اینکه انتخاب او گلابی نبوده خوشحال میشوم و ظرف را روی زمین میگذارم و از او خداحافظی میکنم. پسرش اصرار میکند که میخواهد اینجا بماند و با فاطمه بازی کند. مادر اجازه میدهد و خودش تنها می رود.مهمان کوچکمان وسط بازی صدایم میکند:"خاله خاله به فاطمه یه گلابی میدی؟ من دارم میخورم نگاه میکنه انگار خیلی دلش میخواد." یک لحظه شوکه میشوم. گویی تمام خون بدنم در صورتم جاگیر می شود.زل میزنم به گازهایی که دارد به آن گلابی زرد خوش اندام زده میشود. چند بار خواستم به او بگویم خاله میشه نصفش کنی بدی فاطمه هم بخوره. آمدم بگویم حرفم را قورت دادم.خواستم بگویم بگذار یک گاز بزند از آن گلابی حرفم را قورت دادم.... چته خاجل چته؟؟ دلتو بزرگ کن. با خدا معامله کن....نفسم را میبلعم و با لبخند به او میگویم:"خاله بخور نوش جونت الان برای فاطمه میارم."محکم و با اطمینانِ به هو برمیگرذم و از یخچال آن یکدانه گلابی باقی مانده را برای فاطمه می آورم.

فردای آنروز مهمان دیروزمان درب خانه مان را می زند. جعبه ای سیب و کیسه ای نمک دریا را پشت درمان میگذارد و میگوید. احمد اقا(همسرش که راننده کامیون) گفتن اینو بدین به خاجل سادات.سوغات ارومیه است. مات و مبهوووووت به سبد نگاه میکنم انقدر بهت زده ام که نتواستم بدرستی از او تشکر کنم....

من فقط نصف گلابی را با هو معامله کردم و او سبدی سیب آن هم از طریق همان کانال برایم میفرستد.نصفی گلابی در برابر سبدی سیب!!! .......شاید آنقدر افعال ما حیات دارند و زنده اند که آن نصف گلابی شکوفه هایی می دهد از جنس سیب و آن شکوفه ها به چه سرعت رشد میکنند و در یک روز پاییزی قرمز و خوشمزه به دست من می رسند.

زیباتر آنکه آن سیب ها می شود رزق و داروی تب های 40 درجه فاطمه در چند روز بعد ....

و باز هم اوست که مثل همیشه دلم را روشن تر میکند به آیات نورانی اش

وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجًا وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ

مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ

.

.

و شاید قصه آن نمکِ سوغاتی حکایت نمک گیر کردن ماست

یکبار نام تو را بردم و یک عمر نمک گیر تو هستم


برچسب‌ها: من و نفسم, میهمان داری
[ شنبه دوازدهم آبان ۱۳۹۷ ] [ 15:15 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

اشکهایم را حسابی پاک میکنم.بغضم را تا آخر آخرش قورت میدهم....صدایم بیش از بدنم میلرزد...نم کشیده جوابش را میدهم...

- باااااشه مییییااااام....میااااااام بریییییم.....دوباره بغضم میترکد...

-اگه دوست نداری نیا من هیچ اجباری نمیذارم

- دوست ندارم بیام اما میام اول بخاطر اون بالایی بعد بخاطر وجود تو

دستمال کاغذی های دورم را جمع میکنم و آن همه هجمه درد را میبرم و سر همان بالایی خالی میکنم.سر کسی که فرمان داد به صبر و صلاه....دلم برای روز هایی تنگ میشود که سر به سجده میگذاشتم و برایش میخواندم الهی الیک اشکو من ضعف نفسی من قله عملی و کثره ذنبی....اینبار کنار سجاده ام دراز میکشم به مهر خیره می شوم و جملات دوست داشتنی ام را تکرار میکنم...

روزی که این گلدانهای کوچک رو با هزار ذوق بپر بپر کنان و لبی پر از خنده برای قلمه های سبز بهاری ام خریده بودم.فکرش را نمیکردم که قرار است آنها را راهی منزل افرادی کنم که پا گذاشتن در خانه هایشان برایم نفرت انگیز است.....افرادی که در این گوشه از غربت جز مشتی عقده هیچ نهالی از جنس مهربانی در دلم نکاشتند تا پرورششان بدهم با قطره های دوستی....و گرمایی از جنس صمیمیت...افرادی که نه عفو هایم توانست دلشان را نسبت به من نرم کند و نه صفح هایم....من با کمک آن  بالایی حق دوستی هایمان را اجابت کردم اما پاسخی ندیدم....و شاید هیچ درخواستی از جانب او نمیتوانست این هجمه آرامش روزهای سبز بهاری ام را بهم بریزد....اینبار نه داستان پیغمبر و مرد خاک انداز رویم اثر داشت و نه حدیث امامم که المومن یکفر(مومن ناسپاسی میشه)....حس میکنم تمام کارهایی که باید در حقشان انجام میداده ام را بجا آوردم.......اما......اما  نظر مرد خانه چیز دیگریست....میگوید احتمال بده که درصدی باید کاری میکردی قدمی پیش میگذاشتی و نذاشتی و چه فرصتی از الان بهتر...میگوید برویم تا حق را اجابت کرده باشیم تا اگر روزی خواستیم برای فرزندمان از مبارزه هایمان بگوییم به دلش بنشیند و موثر واقع شود.

.

و من خیلی خوب میدانم که این معامله چقدر برای او سخت تر است....!!!

قرار شد بروم....برویییم شاید آرامش بیشتری رزق روزهای آینده خانواده مان بشود....

 .

به اندازه وسعمان به تعداد همگی آنها برای کاکل زری هایم گل میخریم.تمام عقده هایم را زیر خاکشان دفن میکنم...خنده ای به گلبرگ هایش میفشانم.آیه مهربانی را زمزمه میکنم و آرام آرام، یک به یک پله های خانه دوست!! را بالا میروم.دلم را میسپارم به آن بالایی. امید دارم به کلامش که.....

وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا


برچسب‌ها: من و نفسم, همسری و نفسش, عکس, ا ز
[ جمعه هجدهم فروردین ۱۳۹۶ ] [ 2:40 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

فردای آن روز بعد اتمام جلسه به خودم قول می دهم که تمام ناراحتی های شب قبل و کدورت های اطرافیانش را فراموش کنم و با دلی امن!!،رویی گشاده تر از همیشه به سمت لانه عشقمان بروم.

کلید را در میاورم،اندکی پشت در درنگ می کنم و با برکت نامش وارد خانه می شوم"اعوذ بالله من الهمزات شیطان الرجیم.بسم الله الرحمن الرحیم ...یا صاحب الزمان".

عطر مست کننده چای شمال فضای خانه را پر کرده. بوی نجابت عشق می دهد آشیانه محبتمان بوی دو نفره های عاشقانه،غروب های شاعرانه و خاطره های معصومانه.کادوی قلبی شکل روی میز نگاهم را به خودش جذب می کند.کمی نزدیک تر می روم جمله روی آن را بلند می خوانم "زندگی زیباست و زیبایی آن بستگی به زاویه دید ماست زیبایی ها را ببینیم"خیال خاکی ذهنم به عقب ورق می خورد.کتاب ادبیات دوران دبیرستان و جمله معروف آندره ژید به دخترش;"ناتانائیل کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که بدان مینگری."چقدر عاشقانه این جمله را دوست داشتم.مشق دوران بلوغم بود.بعد سالها کلماتش را برای خودم بلند بلند دیکته میکنم...

سنگینی نگاهی از پشت حواسم را به خودش پرت می کند.با همان لبخند دوست داشتنی به چشمانم خیره می شود تا نظرم را نسبت به هدیه با سلیقه اش بداند.ملاحتی تحویلش می دهم.سرم را تکان می دهم و با انگشت اشاره می کنم عالی و زیباست.مثل همیشه سلیقه ات تک تک است.

کنارم می نشیند و با هیجانی که در چشمانش موج می زند شروع می کند:" از دیشب که رفتی هیئت تا امروز غروب همش فکرم پیشت بود.اینکه چرا این همه دلزدگی یه دفعه برات به وجود اومد.خوب که فکر کردم دیدم اینطوری نیست تو کم کم به این حس خستگی رسیدی و من اصلا تو این مدت حواسم بهت نبود تا جلوتو بگیرم.زاویه نگاهی که همیشه قشنگی هارو می دید و با قشنگی ها دل خوش بود و خدارو برای همونا شکر می کرد کم کم تغییر کرد.وقتی میومدم خونه ذوق سابق رو نداشتی،با کارهای کوچیک من خوشحال نمیشدی و از قشنگی های زندگیمون نمیگفتی.فقط از اتفاقهای بدی که اونروز برات افتاده بود خبر می دادی.از اینکه تو خیابون کی با کی دعوا گرفت.تو کلاس استاد اخلاق کدوم حرکت اشتباه رو باتو و بقیه داشت.تو خونه یکی اومد و فلان تیکه رو انداخت و غر زد.فقط نقاط منفی.منم گوش می کردم و دلداریت می دادم و اصلا فکرشو نمیکردم که گفتن این بدی ها چقدر داره تو رابطه مون تاثیر میذاره و تو رو از من دور میکنه.بذار صادقانه بهت بگم توقعت رو از ادمهای اطرافت بردی بالا و بی نقصانه ازشون انتظار عمل داشتی.یه سوالی ازت دارم آیا اینها جاهلانه دارن راه رو اشتباه میرن یا نه از روی دشمنیه؟ آفرین جاهلانه.و تو از کسی که جاهلانه داره راه رو اشتباه میره ناراحت شدی و کینه به دل گرفتی؟؟ اگر اینطور بود که پس ما کجا و امام عصر کجا.عزیزم عاشر الناس بقدر عقولهم با مردم به اندازه عقلشون معاشرت کن و ازشون انتظار داشته باش انسان ها بدی می کنند اما بدی هاشون حاصل ذات پلیدشون نیست..یادت باشه دوست داشتن و نداشتن ما به اقتدای اماممونه.انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم...

مات و مبهوت نگاهش می کنم.حرفهایش شدیدا تکراریست.من همه این ها رو از بر بودم.من مدتها روی خودم کار کردم تا بتوانم مسیح گونه به بزغاله های مرده متعفن کنارم نگاه کنم.با کوچکترین نعمتش شکر میکردم و با بزرگترینش سجده.بعد از هفته ها خالی بودن یخچال سبدی میوه و دلنوشته ای از او صدای خوشحالی و شکرانه ام را به هفت آسمان میبرد و باران ذوق از چشمانم جاری می ساخت.من به حداقل هایمان شاکر بودم،به جمعه گردی های بی کباب قانع بودم.من باور داشتم سخن امامم را که "المصائب بالسویه مقسومه بین البریه" همان حدیث شیرینی که با انار ترش شهر ساوه در جاده های آرامش بخش دو نفره مان نو بر کردم.من لبخند خدا را در پس شکرانه اهالی کوچه پس کوچه این شهر دو نفره دیده بودم.آنجا! بوی خدا می داد.بوی عرفه های دو نفره.اشک های بی وقفه من،بی یقف او بوی الحمد لالله الذی لیس لقضائه دافع...بوی سجده آخر شفع های وترانه او...

پس چه شد؟ کدام کفر و یا کدام گناه،نعمتِ شکر،این قاعده اعجاب انگیز هستی را از من گرفت.پس کجاست آن دختری که بی ادبی اطرافیانش آن را سر سجاده می کشاند.شانه هایش را می لرزاند.او را به سجده می افکند و زبان به مناجات امامش باز می کرد " خدایا شکرت.آنان که تو را دارند چه ندارند وآنان که تو را ندارند چه دارند" ان تکونوا تالمون..ترجون من الله مالا یرجون" و چه راحت به یکباره همه را و همه را از دست دادم.چه ساده فراموش کردم که هوست حائل میان من و قلبم و همه چیز باید اول از فیلتر وجودی او رد شود.فیلتر رحمت،مغفرت،عفو،غضب...

 طبل دسته عزاداران حسینی در کوچه مان کوبیده می شود ،قلبم را به لرزه در می آورد و سازهِ کجِ تازهِ بنایِ کینه را فرو میریزاند.زنجیر دورش را می شکند و کلید را به دست نگهبان اصلی اش میدهد.در دلم کرب و بلایی برپاست.صدای هل وفیت هل وفیت یاران حسین به گوش می رسد.صدای ما رایت الا جمیلا عمه جان زینب.من چه دارم که آن را عرضه کنم بر امام عصرم و رضایتش را بطلبم؟!با چه لب بگشیام و بگویم جمله عرفانی اوفیت یابن رسول الله؟ بگویم جد بزرگوارت فرمود"احترام به پیران امت من احترام به من است" اما من از خدمت به پیران این خانه خسته شده ام.بخاطر نیازمندی و یاری طلبیشان از حرفهای مردم به ستوه آمده ام و صبرم در برابر همسرم لبریز شده است.هل وفیت یا مولا؟؟

تاب نشستن!ندارم.چادر مشکی ام را بر تن می کنم و می زنم به دل سیاهی شب.

 دست هایم را می گیرم زیر  آسمان بغض آلود پاییزی و بلند بلند زمزمه می کنم:

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین

.

ابرهای آبستن رحمت میهمان چشمانم می شود...

فردا عاشوراست...

گویی دستی در آن تار سوی شب قبای صبح می بافد برایم.به آرامی زره ظریف زنانگی ام را تنم می کند. مرکبِ صبر.شمشیرِ لطافت و کمانی از جنس لبخند به دستم می دهد و با دعا مرا تا میدان نبرد بدرقه می کند.و من آماده ام.آماده جهادی دوباره در خاکریز خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها ".


برچسب‌ها: حبیب, من و نفسم, عکس, هدیه
[ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 2:0 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

اخلاقش عوض شده بود.رابطه مان گرمای روز های اوجش را از دست داده بود.در ابتدا برایم امری طبیعی به نظر می رسید.رابطه باید فراز و نشیب داشته باشد.اما همیشه علت نشیب را می دانستم و سریع در پی ترمیم اش می رفتم ولی اینبار تلاشهایم برای باز گردندان روزهای اوج بی فایده بود.در طول دو ساله اخیر زندگی مشترکمان این اولین بار بود که سرد صدایم کرد و ازم خواست کنارش بنشینم و بسیار دقیق به حرفهایی که مدتیست فکرش را مشغول کرده گوش دهم.چهره اش خاموش است.خبری از آن لبخند دوست داشتنی نیست.گلویش را صاف می کند.نگاهش را به زیر می اندازد و می رود سر اصل مطلب : " مدتیه حس ام نسبت به تو نسبت به این خونه عوض شده.خودت بهتر می دونی که تو تنها کسی هستی که کنارش آرامش دارم.می دونی که هر موقع حالت خوب بوده من بهتر بودم و هر موقع ناراحت بودی من بیشتر ناراحت.یه مدته که دارم به این قضیه فکر می کنم که چرا دیگه مثل سابق برای خونه مون انرژی نمیذاری.انگار هیچ امیدی به زندگی نداری.مثل قبل نمی خندی و شاد نیستی.خستگی روحی رو میشه درونت حس کرد.میدونم که خیلی سر اتفاقهای اخیر و رفتارهای اطرافیانم اذیت شدی اما....

حرفش که به اینجا می رسد رعدی بر قلبم زده می شود و آسمان چشمانم شروع به باریدن می کند.راست می گفت.خسته ام.از همه اطرافیانش خسته ام.و خدا می داند که چقدر تلاش کردم تا تمام پیچک های رنج دور و برم را در پس لبخند های تصنعی ام پنهان کنم.برای مردی که بخش اعظم اتفاقات و خیالات آزار دهنده ذهنش با شیطنت های کودک درون من تمام میشود.اما موفق نبودم.............پاهایم را در آغوش می کشم،سرم را به روی زانوانم میگذازم.ادامه حرفهایش در گوشم میپیچد و من به اتفاق های یک ماه اخیر فکر می کنم...

"از فردای روزی که پدر همسری سیاتیکش عود کرد و نتوانست مثل گذشته از جایش بلند شود.بیشتر کارهای خانه طبقه بالایی مان که تا قبل از آن بعهده ایشان بود بر دوش من افتاد.وعده وعده برایشان غذا آماده میکردم.جگر به سیخ می کشیدم و خودم نمیخوردم.کباب گوسفند طبخ می کردم حال انکه شام خودمان نان بود و ماست.آن ها را مزین شده در سینی با مخلفات میچیدم و پیش رویشان میگذاشتم.روی میز پدرشوهر و سفره مادرشوهر.به اولین لقمه ای که در دهنشان میگذاشتندخیره میشدم و منتظر میشدم تا بشنوم الفاظی با مضامین به به.چه خوشمزه است.دستت درد نکنه زحمت کشیدی عروس گلم...گاها تشکر می کردند و بعضی اوقات هم جمله های عجیب و غریب گوشم را به درد می آورد.پدر گاهی از طعم غذا ناراضی بود.گاهی از نوع غذا و گاهی هم از وقت غذا که چرا یکساعت دیر شده.و بدتر از اینها مواقعی بود که غذای مرا میخورد و از دست پخت دخترانش تعریف میکرد.همان 5 دختری که در کوچه به کوچه این محله نشسته اند و به پدرشوهرم اعتراض می کردند که چرا عروست حیاط را هر روز جارو نمی زند چرا راهرو را نمی شورد و خانه را جارو برقی نمیکشد.همانها که یکبار هم خدمات من به والدینشان را نه تنها به رویشان نیاوردند تا مایه دلگرمی ام شود بلکه تمام وظایف خودشان در مقابل پدر،را هم به دوش عروس بیست و اندی ساله اشان انداختند.یکی از دختران آنقدر برای خرده کارهایی که می کرد غر زد تا اینکه پدرشوهرم صدایم کرد و با زبان لطیف به من گفت روزی یکبار حیاط خانه را جارو بکش.غذا بپز و خانه را مرتب کن.من دوست ندارم دخترانم پشت سرت حرف بزنند.راست می گفت صدای غرغر ها گوش مرا هم کر میکرد و تیزی نگاهشان موج می انداخت بر آبراهه قلبم! بارها اراده کردم که نه ظرفی بشورم.نه غذایی بپزم نه حیاطی جارو کنم و نه سری به پدر بیمارشان بزنم.دلم می خواست افسار را بدهم دست نفسم و آنجور که او می خواهد در این دنیا جولان دهم.اما نمیشد عذاب وجدان آزادی نفس از دیدن رفتارهای غلط اطرافیانم برایم سنگین تر بود.درمانده بودم و اسیر میان جدال نفوس اماره و لوامه و منجی من در آن روزهای سخت فقط و فقط سخن ارباب بود.حدیثی که پدرم بارها برای رفع خستگی مادرم برایش خوانده بود و خود در عمل پیاده می کرد.امام حسین علیه السلام می فرماید: "نیازمندیهای مردم به شما از نعمت های خداست بر شما.از این نعمت افسرده و بیزار نباشید"

صدای همسرم  بلندتر می شود.دارد از صبوریهایم تعریف و خوبی هایم را شماره می کند.از دید او همه چیز در حد عالی موجود است الا......می گوید من غم را از پشت لبان خندانت میخوانم.میفهمم و ناراحتم از اینکه نکند تو را در این خانه کوچک در این شهر غریب اسیر بند خود کرده باشم.....

اسم غربت که می آید فرشته خیالم دوباره عصای ستاره دارش را فرو می آورد بر سرم و اینبار ذهنم را پرت می کند به کیلوترها آنطرف.مادر غذای مورد علاقه دردانه دخترش را اماده کرده سفره و مایتعلقش به احسنترین شکل ممکن حاضر است.با ناز یکی یک دانه اش را صدا می کند.دخترم!! خانومم !! گلم!!بیا سر سفره.دختر از پشت لپ تاپ بلند می شود و پای سفره می نشنید پدر و مادر هر کدوم بخشی از غدایشان را برای دختر میریزند و ازو میپرسند خوشمزه شده دختر هم سری تکان میدهد و می گوید.اووم عاااالی!خانه ای پر از مهر،مهربانی،صداقت،با بوی مست کننده لبخند.خانه ای که در آن هیچ کس از تو توقعی ندارد جز حضور.همه بی نهایت دوستت دارند حتی اگر قندیلی از غم باشی.

خیال ابریه بالای سرم را پاک می کنم.بر می گردم سرجایم.من اینجام 800 کیلومتر دور از آن مکان رویایی. دور از خانه دوست داشتنی پدری.اینجا کسی تو را برای وعده ای غذا هم میهمان نمی کند.آخر هر هفته همه منتظرند برای دید و بازدید.اما اخر هفته های من طعم گس تنهایی وسط هفته را دارد.هیچ کس نیست که با عشق تو را بخواند تاساعتی میهمانش شوی و دلگیری عصر جمعه ات را برای دقایقی فراموش کنی.اینجا در این خانه دو طبقه اگر از راه پله ها بالا روی و به طبقه دوم برسی باید خودت را آماده کنی تا شاید کسی تو را با اخم ها،تلخی ها،خستگی ها و درد های جسمی و روحی پذیرایی کند.اینجا در این شهر خیلی از آدم ها ظاهرا و یا باطنا با هم قهرند.خود برتر بینی و انتظارشان از یکدیگر دارد بیچاره شان می کند و  دل شکستن ها در این شهر بیداد می کند.کسی که تا دیروز به قدر یک سلام دلت را نوازش نمی دهد امروز که کارش به تو گیر میفتد با احوال پرسی گرم تقاضای لباس مجلسی و لوازم ارایش دارد برای مراسم روضه اقوام شوهرش.و تو هم خواسته اش را اجابت می کنی.به این نیت که شیعه علی کارش لنگ نماند.سپس می نشینی و اول برای قاب تنهایی ات و بعد غربت امامت گریه می کنی.غریب نوازی سیری چند.وقتی موریانه ها بند بند عاطفه مردمان راه راه و نخ نمای این شهر را جویده اند....

سرم را بلند می کنم.آسمان نمناک چشمانم سیلی در  کویر قهوه ای رنگ لباسم به راه انداخته.خیس خیس است.او هنوز دارد از دلخوری های چند وقته اخیر می گوید.از اینکه من هنوز باید شاداب باشم.به شادابی ماه های گذشته.از اینکه من باید قوی باشم.باید بتوانم خودم را بازسازی کنم.....

حرفش را قطع می کنم.:"من خسته ام.دیگه کسی تو این دنیا  برام مهم نیست.محبت هیچکس رو نمیخوام و هیچ انتظاری از کسی ندارم.خسته ام از توقعات بیجا.از اینکه خوبی کنم و ازم سوء استفاده کنند.از اینکه خوبی کنم و بدی ببینم از اینکه هیچکس قدرمو ندونه.تو هیچی نمیدونی.نمیدونی که چقدر اذیت شدم تو این مدت.من خیلی چیزها رو بهت نگفتم و نمیگم.من یک زنم.من لطافت محضم.من ظریفم نازکم.من با تو فرق دارم.من نمیتونم.نمیتونم.من همییینم که میبینی یه آدم افسرده و ناراحت.خسته شدم از این جهاد همش مرتب باش.آراسته باش.لباست قشنگ باشه موهات شونه زده باشه غذات خوشمزه باشه همش هم بخندی حتی اگه داری از درد میمیری.از اینو اون حرف نزن غیبته بدتر از زناست.بدی دیدی خوبی کن چون خدا گفته....خسته شدم دوست دارم موهام ژولیده باشه.لباسم گشاد باشه.دوست دارم برم تو لاک خودم و یه هفته غصه بخورم.دوست دارم با همه اونایی که اذیتم کردن قهر کنم و جلوشون وایسم و هر چی تو دهنمه بهشون بگم.من همینم.من خسته ام.....

محکم از جایم بلند می شوم.آماده می شودم و طبق شب های گذشته میروم سمت خیمه.صدای روضه ارباب به گوش می رسد....یا أَیَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّهُ ارْجِعِی إِلی رَبِّكِ راضِیَهً مَرْضِیَّهً

خلخال خستگی پاهایم هلهله ای به راه انداخه.

گویی کلاف درد را به دور پاهایم پیچیده اند.

                                                              و من زخمی تر از آنم که با عصایی راه روم....

 

ادامه دارد.


 

پی نوشت// دوست ندارم اینجا در مورد رفتارهای اطرافیانم قضاوت بشه.چون اتفاق بالا مقطعی بود و بعضی رفتارها فقط مال همون مدت بود و من اینجا داستان رو فقط از دریچه نگاه خودم در اون برهه زمانی نوشتم.قطعا نمیشد همه ابعاد رفتاری خانواده همسرم رو تو این پست بنویسم.و این امر مسلمه که در کنار بعضی از این رفتارهای غلط افعال بسیار بجا و پسندیده هم همگی شون داشتند.نمیخوام ازشون یه سیاه نمایی محض بشه با این پست.


برچسب‌ها: من و نفسم, ح ع م و ش
[ شنبه نهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 8:35 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

همسرم نخون این پست رو عزیزم

لبخند روی لبهایم انقدر پهن است که تمام صدفهای درون دهانم میدرخشند.دست راستم را به روی لبهایم میگذارم تاسفیدی های دندانم محجوب به حیا بمانند و از صاحب خانه برای دادن پا گشایش تشکر میکنم.وارد ماشین که میشویم بسته را با عجله و با همان لبخند که حالا بیشتر رهایش کرده ام باز میکنم که به یکباره آب یخ می پاشند به روی بدنم. این دیگر چه هدیه ایست آن هم به یک دختر جوان تازه عروس! روسری حریر غیر مجلسی که بوی موی سر می دهد گویی سالهاست در کمد خانه بلامصرف مانده و رنگش پریده و اگر نو هم بود مناسب برای یک خانوم مسن بود نه یک دختر جوان.

- چی بود کادوت؟

- -روسری

- ببینم

با لبخند روسری را به او نشان می دهم.نگاهش را می شناسم می فهمم که مقبول او هم نیفتاده است.برای آنکه لحظه ای در دل شرمگین نشود بخاطر هدیه ای که خانواده اش برایم تدارک دیده اند می خندم و سریع می گویم"دستشون درد نکنه من که اصلا توقعی نداشتم از این بنده خدا".......حسی ازم میخواهد تا روسری را بگیرم جلوی بینی همسرم و بگویم ببین بوی مانده کمد می دهد.... اما اصلا به همسرم چه ربطی دارد که بداند این روسری چه بویی می دهد و من چه نظری درباره اش دارم.بگذار فکر کند که من این هدیه را دوست دارم.چرا باید آبروی مومنی را ببرم.کاش خودم هم بو نمیکردم اش.

روسری را داخل پاکت میگذارم و در ذهن خود زخم کهنه باز می کنم.یاد کادوی آن یکی اشان میفتم.میوه خوری ای قدیمی و از مد افتاده با جعبه بسیار کهنه،نم گرفته و پاره،گویی این را از ته انبار خانه بیرون کشیده اند و جعبه اش را چند بار با آب شسته اند.آنقدر ظاهر بدی داشت که اصلا دوست نداشتم همسرم آن را ببیند.جعبه را که باز می کنم کدری بلورش روشنی چشمم را می گیرد آن را جلوی نور مهتابی قرار می دهم تا نو بودنش را بررسی کنم؟ دستم را بالا می برم نگاه سطحی می اندازم که همان دم شرم وجودم را می گیرد خاک بر سرت کنند چه می کنی؟ظن بد !! هر چه هست به فال نیک گیر.مگر نمی دانی که برای تویی چون تو ظن بد، نگاه بد را به همراه خواهد داشت بگذار نگاهت به آن ها پاک بماند.

از شیشه پنجره ماشین به آدمهای دراز و کوتاه این شهر نگاه می کنم مگر می شود مسلمان باشی و حرف رسول ات را در اعمال ندیده انگاری" به مردم چیزی را بدهید که دوست دارید به خودتان بدهند" "با مردم همانگونه رفتار کن که دوست داری با خودت رفتار کنند" لبهایم به نشانه تعجب به سمت چانه ام کج می شود.از خود سوال می پرسم که چرا من می شوم مخاطب کادو های این چنینی خانواده همسرم آن هم خانواده ای با سطح دارایی بالا و رسم و رسومات بسیار سخت آنقدر سخت که خودشان از دست خودشان به ذله آمده اند آنقدر با هم تعارف دارند که صمیمیت هایشان بوی زمخت ماهی می دهد و من به خوبی می دانم که دادن چنین هدیه ای در بین آنها بسیار غیر متعارف است و اصلا برایشان افت شخصیت و خانواده محسوب می شود که چنین ظروف و البسه ای را مصرف کنند چه برسد به اینکه هدیه بدهند.خانواده ای که خوب می دانند متناسب با مبلهای منبت ورق طلای فلان عروس و خانواده اش ساعتها در بازار به خود زحمت !! دهند تا بهترین کادوی مدرن را برایش فراهم نمایند.آخر گوش به گوش می چرخد که فلانی به فلان عروس چه هدیه ای داده و این برایشان خیلی اهمیت دارد.پس چه شد؟چرا از میان 9 خواهر و برادر فقط دو نفر پا گشایمان میکنند.مابقی اشان حتی برای وعده ای غذا میهمانمان نکردند.واقعا چرا من می شوم مخاطب این گونه هدایا و رفتارها در میان مردمی با این تعارفات؟شاید اگر حسن خلق ام با آنها آمیخته با نوع رفتارشان با من بود اینک با من کمی مهربانتر بودند.و یا شاید اگر خانواده من هم چیدمان منزلشان مدرن تر بود دیگر هدایای اینها برایم بوی ترحم نداشت......دلم برای پشتی های نم گرفته خانه پدری ام تنگ می شود برای آن مادری که تمام حقوق معلمی اش می شود خرج هزیه این عروس و آن بیمار ندار.برای آن مرد متواضعی که ظاهرش به هیچ وجه به آن باطن آگاه و علم پر نورش نمی خورد.پدر دست و دل بازی که درآمد گچ و تخته کلاس اش می شود خمس های سالانه میلیونی ولی سر تا پای ظاهری اش را لباسهایی گرفته که هر سال تکرار می شوند.آن قدر دست و دلباز هست که از آنچه در خانه داریم بهترینش را برای میهمانش فراهم می کند بدون ذره ای چشم داشت.معلمی که روی همان فرش کهنه تکیه زده به آن پشتی نم گرفته با گچ نور به روی تخته سفید دل کودکی ام حک کرد که رسول اکرم فرموده است :"مسلمان کسی است که خودش از دست خودش در عذاب و دیگران از دست او در آسایش باشند.دیگران از دست او در آسایش باشند.دیگران از دست او در آسایش باشند" و حالا با گذشت چندین و چند سال از شاگردی پدر،باید حق معلمی اش را ادا کنم و یقین دارم که  اینبار درست مثل هر بار خود هو بوده است که شده است معلم اول من گچ را بر میدارد و به گوشه تخته سیاه قلبم چند بار محکم می زند و می پرسد :

" بنده من حواست هست؟؟خودش از دست خودش در عذاب است و دیگران از دست او در آسایش.و این یک کد است "

آدم ها که تمام میشوند.نگاهم آمیخته می شود با درختهای چنار کنار خیابان.یادم به سجاده سبز گوشه اتاقم می افتد چشمانم را می بندم  آن را پهن می کنم مهر را در پیشانی اش میگذارم،در آغوشش می نشینم.لبخند ظریفی می زنم

و حق اش را ادا می کنم:

"خدایا همینکه کسی رو به زحمت ننداختیم شکر"

.

.

مدتی است که حس می کنم برایش عزیز تر شده ام.ابراز احساس هایش بعد گذشت 4 سال بیشتر رنگ گرفته و محبتش عمیق تر شده است.بقدری که حالا مطمئنم بیشتر دوستم دارد.

و آیا این عشق ثمره وعده خدا نبود به بنده اش که :

"من اصلح فیما بینه و بین الله اصلح الله فیما بینه و بین الناس" 


"خاطره ها"

هدیه روز زن همسری به من. 

هدیه عید امسال من به همسرم . 

اینم دو مدل غذا باقالی خورشت خوشمزه و این که نمیدونم اسمش چیه.

ن.خ.س


برچسب‌ها: من و نفسم, هدیه, عکس, شکموها
[ جمعه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۴ ] [ 16:31 ] [ از نسل او ] [ ]

یا فارج الهم و یا کاشف الغم


به آرامی!! از کنارش بلند می شوم.دندانهایم را بی رحمانه به روی هم می فشارم،دستانم را آنقدر محکم مشت میکنم که ناخن هایم در گوشتم فرو می رود و به سمت آشپزخانه می روم تا ظرفهای ظهر را بشویم.
 اسکاج را برمیدارم و کمی مایع به روی آن می ریزم و تمام عصبانیتم را سر ظروف اشپزخانه خالی می کنم.دیگر با مورچه های کنار ظرفشویی به آرامی صحبت نمی کنم و آنها را سوار قایقی از انگشتانم نمی کنم تا در دریای کف غرق نشوند.اینبار بجای واژه عزیزم سر تک تکشان داد می کشم:"برین بیرون دیگه اَه خسته ام کردین چند بار بگم برین ازینجا.اگه مردین تقصیر خودتونه ها "  گویی اینبار حرفهایم را بهتر می فهمند و دیگر برایم ناز نمی کنند همه شان دارند می دوند و از دست شعور نم کشیده ام فرار می کنند و با شاخکهایشان فریاد سکوت برمی آوردند....فاَین تذهبون....
صدای اذان مغرب بلند میشود...
اسکاج خودش را مچاله میکند،تنش حالا پر شده از تاولهای کف، ولی گویی دستان من بیشتر می سوزاندَش! مطمئنم او هم حرارت درونم را حس کرده است.خودش را درمیان ظرفهای انبوه داخل سینک پرت می کند.حس می کنم همه شان یکصدا به من طعنه می زندد:

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

دستم بسمت ماء روانه می شود.وقتش رسیده بود وقت طهارت وقت وضو ....لیوان کنار دستم را بر می دارم و اول لیوان راسیراب میکنم سپس از آن می نوشم تا شاید برودتی بر جگر گداخته ام ریزد.آخر چه شد؟؟امروز که روز میلاد بهترین مخلوق خداست امروز که روز محبت و مهر ورزیست و قرار بود شادی خانه مان چند برابر شود.چرا باز خودم را کنترل نکردم و ناراحتش کردم امروز قرار بود خانه مان بوی جشن بگیرد پس چرا....؟...از کنارم رد میشود سعی می کنم نگاهم را از او بدزدم..انگار او هم نگاهش را به چشمان منتظرم گره نمیزند.دیگر آشپزخانه مان طعم قه قه ها و آب بازیهای موقع اذان را ندارد نه روی لبان من لبخند است نه او.یواشکی به صورتش نگاه می کنم،ابروان پیوسته اش بیشتر بهم گره خورده است.دلم می لرزد.
سجاده اش را پهن می کند.دیگر خبر از دخترک شیطانی نیست که بپرد وسط سجاده اش و آنقدری بازیگوشی کند و ادا درآورد که او زورکی و با نیشگون دختر را از خود دور کند و لبخند به لب بگوید ..

 انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض...
الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمدلالله رب العالمین..

لیوان را به آرامی روی میز می گذارم.نگاهی به چراغ های خانه میکنم همه اشان روشن است.پس چرا اینقدر هوای خانه مان دلگیر شده است...

قطره اشک میداند که دیگر جایی در چشمانم ندارد بار و بندیلش را می بندد ،کمی هم از غصه درونم را در چمدانش می گذارد تا باری از روی دلم بردارد و روی سرسره های گونه ام قل میخورد و می افتد پایین...چادر نمازم را برمیدارم مهرم را پشت سجاده او قرار میدهم دستانم را موازی گوشهایم قرار می دهم....
الله....
الله...
الله اکبر نماز را که میگویی یعنی باید خودت را خالی کنی از تمام تعلقات مادی اطرافت.یعنی باید بشکنی کوه منیت را و عرضه کنی تواضع محضت را-بی کسی ات را به خالقت.یعنی فخلع نعلیک.. و من در چند قدمی ام دلی وجود دارد که دقیقه ای پیش از روی منیت ام آن را آزار داده ام،یادم به بهجت عارفان می افتد;اگر موقع نماز کسی را می دید که ناراحت و آزرده است به سراغش میرفت و علت را می پرسید و دلش را به دست می آورد هرچند که نمازش را با تاخیر بخواند و این برای من یعنی نشانه ای از هو یعنی "و وجدک ضالا فهدی اش".
گره چادر گل گلی ام را باز میکنم.با گردنی کج پشت سرش می ایستم و  زل میزنم به تسبیحی که در میان انگشتان دستش عاشقانه میرقصد.دستانش را به روی صورتش می کشد.و من اینبار دستانم را موازی گوشهای او قرار می دهم،بوسه ای روی پیشانی اش می کارم و با صدای پس رفته ام می گویم: "تا نخندی از پیشت بلند نمیشم،حلالم کن عزیزم،طاقت ندارم ناراحتیت رو ببینم......"

.

.

الله اکبر اولم را با لبخند می گویم

الله اکبر دوم اش را با لبخند می گوید

و من چقدر این لبخندش را دوست دارم !!

 

http://s5.picofile.com/file/8165514168/20150118_002919.jpg

 


- پیشنهاد آشپزی این هفته دیس پروتئین،بوقلمون پرتقالی و چیپس و بورانی بادمجان که جایزه روز اخلاق و مهر ورزی ام بود(تو خونه ما چیپس و پفک ممنوعه فقط روزهای خاص میشه این دو تا رو خورد)


برچسب‌ها: من و نفسم, شکموها, عکس
[ پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 21:49 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به لباس یقه دار گلبهی رنگ روی تنش اشاره می کند:

-هفت تومن خریدمش تو حراج مجتمع تجاری مفت خریدم نه؟

- - خیلی قشنگه مبارکت باشه

-یه کیف هم خریدم 35 تومن بذار بیارم ببینی

--قشنگه مبارکت باشه.آسترش چقدر نازه.

دستش را داخل کیفش میبرد و اسپری جیپو رو بیرون می آورد:

- اینو هم 10 تومن خریدم خیلی خوشبویه

یک حساب سرانگشتی میکنم.سه قلم کالای خریداری شده او بیش از موجودی چند ماهه داخل جیب من است.دلم میگرد !!

ادامه میدهد..

-امروز هم میخوام برم بازار چند تا چیز بخرم پالتو پوتین،تو هم با من میای؟

فکرم بی اجازه به سمت تراول پنجاهیه مخفی شده داخل جیب چادر جلابیبم میرود که هفته ها آن را تکه تکه جمع کردم به امید آنکه با آن پول کتاب بخرم و حق ندارم آن را جای دیگری خرج کنم.نگاهی به او میکنم و می گویم ان شاء الله...

وارد بازار می شویم.او هر جا برای خرید میایستد و من هرجا می خواهم فرار کنم.خودم را با طفل سه ساله اش مشغول می کنم تا هم او راحت خرید کند و هم من چشمم به سمت ویترینهای چشمک زن مغازه ها نیفتد و دلم نلرزد که مبادا پولی خرج شود و برای خرید کتاب از همسرم طلب دوباره کنم...

کودکش کنار دستفروش اسباب بازی میایستد تا مادر چیزی برایش بخرد و آنقدر گریه می کند که مادر را از بازار آمدن کلافه می کند.صدای اذان مغرب بلند میشود...به او می گویم من با کوچولو ات به مسجد میرویم تا تو راحت ادامه خریدت را انجام دهی.

 

پله های مسجد را بالا میروم و زیر لب دعا میکنم

"اللهم ارزقنا رزقا حلالا طیبا"

.

اشک گوشه چشمم را پاک میکنم و  به تمام سناریو های تکراری نشدنی دو نفرمان فکر میکنم به اینکه زندگی زیباست وقتی هر روزش سناریوهایی دارد که هیچوقت برایت تکراری نمیشود..

* سناریوی تکراری نشدنی یعنی روزی یکبار تو زنگ خونه رو بزنی درو باز کنی و بیای تو ساختمون.منم دم در وایسم چشمهامو درشت کنم دماغمو گنده کنم دندونامو هویدا کنم و با دستام برات بال بال بزنم و صدات کنم...تو هم منو ببینی چشماتو ریز کنی،گونه هاتو درشت کنی و بخندی و صدام کنی ! اونموقع منم و تو و یه سناریوی تکراری نشدنی...

* سناریوی تکراری نشدنی یعنی تو پشت میز جلوی کامپیوتری و من از آشپزخونه دو لیوان دمنوش میریزم و صدات میکنم تا بیای با هم بخوریم.اصلا بدم میاد دمنوش رو بذارم رو میزت.دوست دارم دور هم باشیم .توهم میای کنارم میشینی و دم نوش 3 دقیقه ای ات رو تو 30  دقیقه می خوری.سناریوی تکراری نشدنی یعنی دمنوش های عصرانه با شیرینی های عاشقانه ای که خودت خریدی پر از حرف و خنده و حس خوب.

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی شب قبل خواب وقتی همه چراغها خاموشه دوتایی به سقف تاریک اتاق نگاه کنیم و با هم حرف های غیر عاشقانه بزنیم...بلند بخندیم.بلند جیغ بزنیم و بعد تو اونوری شی و منم اینوری چشامو ببندم و سه تا قل هو الله بخونم صلوات بفرستم و برا این لحظه ها خداروشکر کنم و بخوابم...

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی من و تو فیلم های هفتگی کلوپ و یه جشن دو نفره گاهی مردونه و گاهی زنونه...سناریوی تکراری نشدنی یعنی من وسط فیلم گریه کنم و تو دستتو بذاری زیر چونه ام و بگی گریه نکن.

*سناریوی تکراری نشدنی یعنی بهونه ای پیدا کنیم برای جمع دو نفره!یعنی خوراکی های بی بهانه یهویی خوشمزه.یعنی میوه های نرسیده ای که فقط کنار تو طعم پیدا میکنند...یعنی من و تو خونه جدیدمون کنار بخاری و یه هوای سالم ساکت بدون هیچ صدای مزاحم...هوایی که تو این ماه باز هم معطر شده به صدای روضه های اربابم حسین علیه السلام.

اگه بره سرم رو نیزه ها...فدا سر تموم بچه ها....پاشو برو عزیز برادرم....کسی نره به سمت خیمه ها

و ای کاش هر روزمان پر باشد از سناریوی تکرار!! نشدنی "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" آن موقع است که هر لحظه زندگی ات روضه ای میشود بوسعت الهی رضا برضاک..به زیبایی ما رایت الا جمیلا!

ای کاش سناریوی روز و شبمان شود..

"کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا"

اللم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد

 

بعدا نوشت// این قول رو یجا دیدم خیلی حالمو عوض کرد.

امام صادق علیه السلام به مردی فرمود به بازار می روی؟.....بدان در برابر هر چیزی که می بینی اما از عهده خرید آن بر نمیآیی برایت حسنه ای است. بحار الانوار ج69 ص 25


برچسب‌ها: محرم, عکس, پول آزمایی, من و نفسم
[ چهارشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۳ ] [ 22:10 ] [ از نسل او ] [ ]

 بسم الله الرحمن الرحیم

گرمای هوا آرامش جسمم را میرباید.از خواب بیدار میشوم.خمیازه کشداری میکشم و دستانم را به بالای سرم هدایت میکنم تا طبق عادت ویترین چشمانم را از روی زمین بردارم.نوک انگشتانم جانداری کاغذی را لمس میکند که در کنار عینک من جا خوش کرده.عینک را روی چشمانم میگذارم و با دقت به این موجود دوست داشتنی که حالا در بین دو دستانم قرار دارد نگاه میکنم.نوشته روی آن را چند بار عمیق میخوانم:

                                           " این پروانه تقدیم به پروانه زندگیم همسرم! "

دوباره مست او  میشوم.مست دستان مردانه ظریفش!! لبخند جانانه ای میزنم.خودکار را برمیدارم و پشت پروانه کاغذی ام مینویسم:

                                                               " منم دورت میگردم " 

 

پروانه و شمع نماد دو عاشقند با دو مرتبه متفاوت از عشقِ به خدا ! شمع عاشقتر است و مرتبه اش بالاتر،در واقع شمع نماد انسانیست که فارغ از هرگونه عنانیتی فنا میشود و در فراق معشوقش بالتدوام میسوزد و اشک میریزد و این اشک نه از چشم بلکه از تمام جانش است.او نور است و نور.و پروانه انسانی بی ادعاست و بی باک که در مسیرش به سمت معشوق به شمعی میرسد،مجذوب نورش میشود و به گردش پرواز می کند و شعله شمع گاهی پر پروانه را می سوزاند.اما او آنقدر دور شمع میگردد که هر دو با هم در فراق هو میسوزند آن هم با مرگی اختیاری!!

تا به از خودگذشتگی نرسی نمی توانی برسی.تا منیت را کنار نگذاری به نور مطلق نرسی.ادعا دلیل بر جهالت انسانیست که در یک سطحی مبتدی مانده و هی ادعا می کند اما انسانی که از مقام ادعا گذشت دیگر فریادی ندارد.این را از بی باکی پروانه و عاشقانه سوختنش باید آموخت..باید تمام تعلقات را زیر پا بگذاری تا پرواز کنی مثل پروانه..باید پروانه صفت در آتش شمع سوخت...فناشدنی که مختص انسان است و اصلا قدرت اوست،نه هیچ موجودی دیگر،او در مطلق فنا میشود و  قید تعلق از او برداشته.و حالا قدم بعدی "وحدت وجود" است.کاش میشد بازی دوران کودکی را اینبار حقیقتا تکرار کرد.کاش میشد بازی دو نفره زندگی مان بشود افسانه...                      

                             کاش تو شمع باشی و من پروانه،و قصه ما افسانه !!

و کاش اینبار نه به بازی به حقیقت بگوییم یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچکس نبود!


برچسب‌ها: من و نفسم, ایده عاشقانه, عکس
[ جمعه دهم مرداد ۱۳۹۳ ] [ 20:5 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

چند روز بعد از بازگشت همسرم منم برمیگردم خونه.همه چیز در درونم حل بود و اصلا فراموش کردم که چه اتفاقی در طول چند روز قبلش افتاد...وارد خونه که میشم چشمم چیزهایی رو میبینه که اصلا انتظارشو نداشت..یاد کامنتهای شما میفتم شاید دارم از اون ور بوم میفتم!!میگن شیطان انسان رو از طاعت بزرگ به طاعت کوچکتر و از گناه کوچک به گناهی بزرگتر میکشونه....چند روزه حالم خوش نیست....کارم این شده که صبح که از خواب پا میشم به یه نقطه زل میزنم و به  وقابع اون چند روز فکر میکنم کارهم افراطی بوده؟؟مشکل از کجاست از من،کجای رفتارم این پیامدها رو داشته؟؟

تا اینکه ثمره فکری خود درگیری چند روزه ام با لطف هو میشه این:

.

.

من برای میزبانی توسل کردم توسل.من که باشم که بتوانم میزبانی کنم آن هم آنگونه.همه اش کار خودشان بود.یعنی اگر حضرت مادر بود به مهمانش اعتراضی میکرد؟! نمیتوانم خودم را راضی کنم! آنقدر این خاندان مهربانند که از قاتل خودشان هم میزبانی میکنند.آنقدر مهربانند که چمدان مهمانهایشان را موقع بدرقه برایشان حمل نمیکردند و دوست داشتند مهمان بیشتر بماند.چون میدانستند مهمان حضورش برکت است.‌‌"بابا محمد مي‌فرمايند: هنگامي‌ که‌ خدا اراده‌ نيکي‌ به‌ جمعيتي‌ کند، هديه‌ گران‌بهايي‌ براي‌ آنان‌ مي‌فرستد. عرض‌ کردند: چه‌ هديه‌اي؟ فرمودند: مهمان‌ که‌ با روزي‌ خويش‌ وارد مي‌شود و گناهان‌ خانواده‌ را با خود مي‌برد و گناهان‌ بخشوده‌ مي‌شوند".بگذار عاشقانه به قضیه نگاه کنیم در ماه مبارک ماه میزبانی خدا بر سر خوان پر برکت او مینشینیم و او آنقدر کریم است که بر سر این سفره برای ما حبیبش را هدیه میدهد.مهمان ناخوانده! من را چه به اعتراض به کرامت او به هدیه او؟ مهمان اگر دشمن هم باشد مهمان است.حبیب خداست و حرمتش واجب.بگذار طفلانش بکوبند،بریزند و پاره کنند.من را چه به اعتراض با لذت کودکی که کیف میکند خود را در آینه بوفه میبیند و برای همین به شیشه میزند.من را چه به اعتراض با لذت کودکی که خوشش میاید بیسکوییتهایش را فقط خرد کند و راه برود و این ور و آنور بریزد.خودم نوکریش را میکنم خودم آنها راجمع میکنم.مرا چه به لذت کودکی که خوشش میاید خودش را به یخچال خانه ام بزند!! .من با خدایم سر لذت های کودکانه آنها معامله کردم.بر سر میزبانی با مهمانی که میدانستم آنقدر حساس هست که اگر بگویم نگذار بچه ات با روروک به یخچال بخورد همان روز از خانه ام میرود.من در مقابل مهمانم،حبیب خدایم ادب کردم! آن هم مهمانی که میدانم ممکن است بعد از این ده روز به من پشت کند و همه محبتهایم را فراموش.اما معامله کردم.و این معامله برایم مقدس است ! چه میشود معامله کنیم با خدای خودمان.اینقدرها بد کردیم و او از همه پوشاند و بخشید و به روی ما که نیاورد هیچ جایش خوبی را جانشین کرد.چه میشود که ما هم مزین شویم به این صفت هو.رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلاً مُبَارَكا وَ أَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ. (سوره مومنون, آیه 29) پروردگارا، مرا در جایى پربركت فرود آور (كه) تو نیكترین مهمان نوازانى.

پس چگونه نزدیک کنیم خودمان را به او و به ولی عصرمان.عاصم بن حمزه میگوید :روزی نزد حضرت علی (ع) رفتم و او را محزون و ناراحت دیدم.علت را جویا شدم.حضرت فرمودند : "هفت روز است ،بر من میهمانی وارد نشده است و من می ترسم،که لطف خدا از من برداشته شده باشد." مهمان همه اش لطف خداست.من را چه به اعتراض با لطفی که خودش در حقم کرد اجبارا یا اختیارا ! بگذار فقط خودمان را ببینیم.ما مشکل داریم.من ناراحتم از پستی نفسم.به جهنم که یخچالم فرو برود به درک که فرشم کثیف شود.با روح خسران دیده ام چه کنم.خسرانی که شاید هیچوقت جبران پذیر نباشد.یخچال خراب شد.نویش را میخریم.بوفه شکست بهترش را تهیه میکنیم.فرش کثیف شد اعلاء ترش را پهن میکنیم. روحمان را چه کنیم؟؟بگذاریم کوچک بماند؟؟پس کی نوبت صیقل دادن او میشود؟همش دیگران؟! این،اینکار را کرد و آن یکی آنکار را؟...عزیزی میگفت هر رفتاری کمالی دارد و این لطف خداست که میخواهد انسان را به کمال عملش برساند.کمال عمل یعنی تو خوش اخلاقی کنی و طرف مقابلت از خوش اخلاقی تو سوء استفاده کند و این خودش یک مرحله است.

کمال عمل یعنی محمد رحمه اللعالمین باشد و روی سرش خاکستر بریزن.مالک اشتر نخعی باشد و به سمتش زباله پرتاب کنند.بهجت نائبنا(از قول امام زمان)باشد و او را کافر و ملحد بخوانند.امام خامنه ای ضیاء الدین باشد و او را بی کفایت بدانند...مگر اینکارها به حق بوده یا هست؟اینها باید میرفتن یقه تک تک آنها را میگرفتند که چرا اینکارو کرده ای آنهم با این بهانه که امر به معروف و نهی از منکر است باید به او بگویم تا با دیگری این کار را نکند؟ این حرف برای اوست یا برای نفس خودم؟با خودمان که تعارف نداریم!! واقعا چرا باید یکی مثل من آنقدرها کوچک باشد که برای عدم اذن خواهر شوهرش ناراحت شود؟چرا؟جز این است که من بی چیز خودم را کسی دانستم،صاحبی که باید از او اذن گرفت؟من که باشم؟ وقتی اراده ای فوق اراده من این را خواسته.و وای بر من اگر نفهمم ناراحتی ام از عدم اذن خواهر شوهرم از کدام رذیله ام نشات میگیرد،اگر نتوانم پیدایش کنم و نابودش نکنم،تا 50 سال بعد هم اگر این اتفاق افتاد قصه همین هست و خواهد بود.ناراحتی بیشتر میشود و نه کمتر.پس حقیقت چیز دیگریست باید رذیله نابود شود.باید لجن رذیله را از قلبت پاک کنی.نه اینکه آب لجنزار را با کظم غیظت مثل کار من فقط راکد نگاه داری و در اتفاق بعد دوباره قلبت لجن مالی شود.باید رذیله را از عمق وجودت بزدایی تا در امتحان بعد فی الذات ناراحتی ای در کار نباشد..." فاطمی نیا میگوید رذیله را باید از بین برد.وقتی گناه کردیم باید فورا توبه کنیم نباید بگذاریم رذبله انباشه شود و گرنه میشود ملکه!!"


برچسب‌ها: من و نفسم, میهمان داری
[ دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۳ ] [ 20:1 ] [ از نسل او ] [ ]
ضی نیستم کسی که من رو در زندگی واقعی میشناسه این مطلب رو بخونه.

 بسم الله الرحمن الرحیم

به همراه همسر برای زیارت پدر و مادرم راهی شهر مادری میشویم.ده روز از رمضان را آنجا میمانیم و همسرم با اصرار،خودش تنها به کلبه عشقمان برمیگردد و اجازه میدهد که من چند روز دیگر بیشتر کنار خانواده ام بمانم.

سه روز بعد...

موبایلم به صدا در میآید.کنجکاوانه به صفحه گوشی نگاه میکنم "د.زهرا"  با اشتیاق گوشی را بر میدارم.

-الووووو سلاااااااام عزیییییییییییزم

-سلام خوبی؟

-خوبم.شما چطوری؟ کجایی؟تو خونه مونی؟

-نه بالام.خواهرم با سه قلوهاش اومدن.اونا پایین هستن منم اومدم بالا.

قلبم یک آن میایستد.دو روز است که همسرم از طبقه پایین به طبقه بالا پیش پدر و مادرش کوچ کرده و خواهرش با همسر و سه فرزند یکساله اش به کلبه عشق ما برای چند روز نقل مکان کرده اند .و من از این موضوع بی خبرم.

بغض گلویم را میگرد،خواستم از پشت تلفن سرش داد بزنم که چرا هیچ کس برای ورودش به کلبه عشقمان از من اذن نگرفت.چرا هیچ کس از صاحب خانه نظر خواهی نکرد؟چرا هیچ کس آن خانه را متعلق به من هم نداست؟چرا هیچکس آن خانه را "همه وجود" من تصور نکرد و بی اذن پا به همه وجودم نهاد؟ دلم لحظه ای از همسرم نیز چرکین میشود.چرا به من نگفت که خواهرش میخواهد به خانه ما بیاید.چرا حداقل او از من اجازه نگرفت؟

اشک در چشمانم حدقه میزند اما به برکت ماه مبارک خودم را کنترل میکنم.بغضم را به زور میجوم!!! وبعد از چند لحظه گوشی را قطع میکنم.

دلم آشوب است.آشوب!!!...

در اتاق کوچک خانه پدری طول فرش 6 متری را دقیقه ها پایین و بالا میروم و فکر میکنم.به آن ده روزی فکر میکنم که خواهر همسری را به کلبه عشقمان دعوت کردیم تا بتوانیم گوشه ای از کارهایش را بگیریم و او را در نگهداری از فرزندانش یاری دهیم. به این فکر میکنم که من در آن ده روز با استمداد از خود هو خیلی خوب نقش!! یک میزبان را بازی!! کرده ام.آنقدر خوب که بچه هایش هرچه خواستند ریختند و شکستند.و من با وجود حرصهای اندرونی خم به ابرو نیاوردم و خود را به وسایل زندگی ام بی توجه نشان دادم تا مبادا مهمانمان برنجد و از میزبانی ما لذت نبرد.آنقدر خوب که به گفته خودش در خانه من راحت تر از خانه خودش آن چند روز را گذراند.من به او اجازه دادم که از ریختن شیر خشک بچه اش به روی فرش تازه ام شرمگین نشود و بخندد من به او اجازه دادم که فرزندش با روروک خیز بگیرد و به یخچال خانه بارها و بارها ضربه بزند و او ناز طفلش را بکشد.من خیلی خوب بوده ام که اجازه دادم کودکش با دستش محکم به بوفه ای بزند که یادگاریهای مادربزرگهای خدابیامرزم آن را مزین کرده بودن آنقدر نقشم را خوب بازی کردم که با هر بار دست زدن کودک نفسم در سینه حبس شد اما  به حرمت مهمان بودنش هیچ نگفتم تا مبادا مهمانمان فکر نکند که از حضورش در خانه مان ناراحتم. من خیلی خوب بوده ام که به قول خودش زندگی ام را بهم ریختم و تزینات سالن را برداشتم تا سه قلوهایش بتوانند در سالن خانه چهار دست و پا راه بروند و مادرش نگران نباشد که چیزی بر سر طفلش بیفتد آن هم مادری که خود حاضر نشد سالن خانه اش را از تزیینات مبل های کله شیری اش خالی کند!!بی آلایشی و سادگی خانه ما به او فرصتی میدهد که در نبود من هم به سراغ کلبه عشقمان بیاید تا بچه هایش در فضای بیخطر راحت تر باشند!!

بله!!!! من خیلی خوب نقش بازی کرده ام که حالا بی اذن وارد خانه من شده است آن هم خواهر شوهری که کم سن و سال نیست و در  فامیل شهره است به تعارفات و احترامات بالا ! آنقدر نقشم را خوب توانسته ام اجرا کنم که او  با خود فکر کرده این دختر که اصلا برایش این چیزها مهم نیست.خوشحال هم میشود اگر بفهمد که ما اینجاییم.او حق دارد! وقتی نقشت با خودت جور در نیاید میشود آنچه که باید بشود.و حالا تویی که باید این نقش را تا اخر بازی کنی.

سعی دارم خودم را آرام کنم.خودم و رابطه خیلی صمیمی ام با زن برادرم را در مقام قیاس با رفتار خواهر شوهرم میگذارم.اگر تو جای او بودی بدون حضور زن برادرت برای اسکان چند روزه به خانه برادرت میرفتی؟نمیتوانم جوابی بدهم.سوال دوم را از خودم میپرسم اگر هم بدون حضور او میرفتی آیا از زن برادرت اذن دخول میگرفتی یا نه؟؟ بله قطعا اجازه میگرفتم.با این جواب اعصابم متشنجتر میشود.

میخواهم دوباره به همسرم زنگ بزنم و علت را جویا شوم.دلم میخواهد کل حرصها و چراهایم را در قالب پیامک کوتاه برایش ارسال کنم...تا اینکه فقط و فقط به برکت ماه مبارک رمضان با این جمله آرام میشوم...

          "مهمان حبیب خداست" تورا چه به حبیب خدا؟؟

 

تلفن را برمیدارم و به همسرم زنگ میزنم " سلام عزیزم! خواستم بهت بگم تا خواهرت بگی تا هرچند روز خواستن اونجا باشن.اصلا تعارف نکنن.بهش بگو لباس بچه ها رو با دست نشوره با ماشین لباسشویی بشوره.بهش بگو راحت باشه تو خونه هرچی خواست از یخچال و کابینتها برداره.تا هر وقت موند قدمش روی چشم.."

 

                  و باز هم من نقش بازی کردم نقشی را که دوست داشتم

                                با تمام وجودم بازیگر اصلی،راستین و حرفه ای آن میبودم!

.

خدایا تو خودت میدانی که چقدر از درون پست و پوشالی هستم.تو خودت میدونی که چقدر اسیر پستی نفسمم.تو خودت میدونی چقدر ذلیلم چقدر بی چیز و بی مقدارم.خدایا من پیش مردم بهتر از خود واقعیمم پس تو رو بعظمت روح تو رو به آبروی فاطمه کبری خود منو خیلی خیلی بهتر از تصورات اونها بکن.خودتون گفتین اگه نقش خوب بودن رو بازی کنیم ما رو به نقشمون نزدیک میکنین.پس کمکمون کن اون دنیا بی آبرو  نشیم.


دو هفته بعد نوشت:در پست بالا با طریقه نوشتنم شما رو در موقعیت خودم قرار دادم یعنی به طور دقیق همانی که برایم اتفاق افتاد! دقیقا مث یه فیلمنامه که باید زمان اتفاق افتادنش و عقب و جلو بودنش رعایت شود.و اتفاق بعد از ناراحتیها و جنگ با درونم اینگونه بود....

همسرم دو روز بعد از بازگشتم به خانه تعریف میکند:

"زنگ زدم خونه خواهرم.دیدم حالش گرفته بهش گفتم پاشو چند روز بیا خونه بابا.اومدن،درو باز کردم.خواهرم به همسرش گفت وسایل بچه ها رو ببر پایین.با تعجب گفتم:"پایین!! نه نه ببر بالا خانومم نیست بذار بیاد بعد بیا پایین."خواهرم با ناراحتی گفت:" نه بالا نمیرم.بابا حوصله بچه نداره" .......من هی میگم برو بالا و او دلیل میاره که بالا نمیشه و تو به من زنگ زدی من فکر کردم میگی بیام پایین..... آخرم گفت اگر دوست نداری بیام پایین پس برمیگردم خونه مون....منم دیدم حالش بده مجبور شدم بهش اجازه بدم که بیاد.عزیزم! این خونه متغلق به توئه.همه این خونه فقط متعلق به توئه.از کل این خونه من فقط یک میز دارم که اونجا میشینم.صاحب اصلی این خونه تویی!"

 اگر سکوت نمیکردم چه می شد؟اگر اعتراض میکردم چه می شد؟چقدر نفس چموش است و حیله گر...

 

                                                                همیشه قصه آنگونه نیست که ما میبینیم


برچسب‌ها: من و نفسم, میهمان داری
[ سه شنبه دهم تیر ۱۳۹۳ ] [ 19:56 ] [ از نسل او ] [ ]
همسرم نخون این پست رو عزیزم...

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

سرم گیج میرود...

چشمانم دارد از حدقه بیرون میزند...

مات و مبهوت محکم بر زمین مینشینم و به دستان مشت شده ام خیره میشوم....

- بگذار از تصمیم ساعتی بگذرد بعد...

- اینهمه تعجیل برای چه؟؟میخواهی نمک گیرم کنی؟

کتری را روی گاز میگذارم تا با خوردن چای نباتی فشارم اندکی بالا بیاید....

بهت زده ام ...

- گویی تمام وقتت را از مدتها قبل برای من گذاشته ای تا....

دستانم را باز میکنم.تراول خیس شده با عرق دستم را برمیدارم و لرزان لرزان داخل کیفم میگذارم...

و فکر میکنم...

-به تو به خودم به برنامه ریزی ات به بزرگی ات.به اینکه با یک اشارت دنیا میدهی و من چه غافلم که به تو حتی چشمک هم نمیزنم..

و فکر میکنم....

وقتی چشمت را به روی همه نداشته هایت میبندی و از داشته های میگذری.

وقتی طی این چند سال و اندی زندگی مشترک دم از پول نمیزنی و به هیچ عنوان طلب پول نمیکنی تا مبادا نداشته باشد و ابهت مردانه اش خدشه دار شود.

وقتی گاهی از فشار نبود پول سر به روی شیشه ماشین میگذاری و گریه میکنی و از اشکهای مقدست حفاظت میکنی و به هیچ کس هیچ نمیگویی.

وقتی با خرید پلاکی نقره عذاب وجدان میگیری و میخواهی آن را بفروشی تا مبادا تقاضای پول از همسرت بکنی و او را در مضیقه قرار دهی.

وقتی هدیه های روز زن این و آن را میبینی،عیدی های اینچنینی و آنچنانی میبینی و چشمانت را به لطف هو به روی همه دیده هایت و شنیده هایت میبندی و دلت را به همان شاخه گل عاشقانه اش خوش میکنی و بیشتر تلاش میکنی تا بیشتر برایش بخندی.

وقتی الگویت را سرور زنان عالم قرار میدهی و با وجود امیال بسیار از همسرت هیچ نمی خواهی زیراکه میدانی دستش تنگ است.....

رزقت میرسد.بدون آنکه بدانی از کجا آمده است میرسد.عیدی میشود و تو که هر سال 50 هزار تومن هم جمع نمیکردی.امسال موجودی کیفت میلیونی میشود.

و مدتی بعد درست زمانی که موجودی کیفت میخواهد به صفر برسد.این جمله رو که توصیه علماست میخوانی که میگویند:"با بی پولی شوهرت بساز " و کمر همت میبندی تا بیشتر بسازی... چند ساعتی از تصمیمت نمیگذرد که خدا تراولی تحت عنوان عیدی نصیبت میکند آن هم از کسی که به هیچ کس در عمرش عیدی نداده است...

                          تراول را در کیفم میگذارم.به آشپزخانه میروم و در سکوت گریه میکنم.

                                                                                             دلم برایت تنگ میشود....

.

.

خوشبختی در حسهایی هست که تو با عشق بوجود میاریش.زندگی یعنی بهونه پیدا کنی برا اینکه توش خوشبختی رو لمس کنی.حالا با هرچی.باور دارم که زن کارخونه محبته.نمیدونم خدا چه قدرتی به زن داده که این موجود میتونه همه زباله ها و تفاله های قلبشو بسوزونه و تو کارخونه قلبش فقط محبت تولید کنه.شاید برا همینه که زن مادر میشه نه مرد.خوشبختی یعنی با فرار رسیدن ماه رجب سفره ای بندازی به وسعت قلبت.خوشبختی یعنی چشمهای همسرتو وقتی که از بیرون میاد خونه با عاشقانه هات نوازش بدی و خوشبختی یعنی به عشقت هدیه ای بدی از جنس عشقش "العبد".

.

.

×و یه خواهش همیشه دوستان این وبلاگ به عظمت قلبهاشون برای ما دعا کردن  میشه ابنبار برای موفقیت کاری و شغلی همسرم دعا کنین؟!


برچسب‌ها: من و نفسم, کتاب و کتابخانه, عکس, هدیه
[ دوشنبه پانزدهم اردیبهشت ۱۳۹۳ ] [ 19:48 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

+همه میگویند از شوهرت در خانه کار بکش.چیزی را از او نخواهی بد عادت میشود و دیگر کار نمیکند.خانه تکانی را تنها انجام داده ای؟او وظیفه دارد به تو کمک کند ......الا من :" وظیفه ای ندارد که به من کمک کند و من هم وظیفه تمیز کردن خانه را ندارم من از روی محبت خانه عشقمان را تمیز میکنم و هیچوقت هم ازو نخواهم خواست به من در امری که تا جای ممکن توانایی دارم کمک کند.و تو چه میدانی که این کار ابزاریست در دست من برای جلب محبت همسرم و باز تو چه میدانی که محبت و لطف محبت میاورد و مردی که تلاشهای یک زن را برای تمیزی خانه میبیند خود کمر همت میبندد و اینبار نه از روی اجبار بلکه بدون هیچ درخواستی و با همان محبت برخواسته از عشق به کمکت میاد"

+همه از سر دلسوزی میگویند:"لباس عید نخریده ای!شوهرت میبایست تو را به بازار میبرد و برایت لباسی تهیه میکرد.تازه عروس باید لباس نو بپوشد.برای خودت میگویم مردم پشت سرت حرف میزنند.....الا من:"هزینه لباس را به من داده است تا تهیه کنم اما مانتویی که دارم هنوز نو هست مرا نیازی به مانتوی دیگر نیست"

+همه میگویند :"چرا از همسرت پول ماهانه نمیگیری بد عادت میشود.....الا من :" حقی که اسلام بر گردن مرد نهاده است نفقه است که شامل خرجی خوراک و پوشاک و ... میشود که خداروشکر مهیاست مابقی دیگر از سر لطف است بدهد مرا مدیون خود کرده،ندهد جفایی نکرده است"

+همه میگویند :" از همسرت عیدی نگرفته ای؟شوهرت قرون وسطایی است!مانند فلانی سیاست داشته باشید.به مردانتان یاد بدهید که برایتان هدیه بگیرند و بهتان عیدی بدهند طلا/پول.مردان امروزی همسرانشان را دوست دارند و خودشان برایشان هدیه میگیرند.....الا من :" دادن هدیه استحباب دارد حکم واجبی نیست که اگر ترک شود مطرود خدا شود.بدهد به خود و به من لطف کرده است ندهد چیزی از محبت بینمان کم نمیشود بدون هدیه هم دوستش دارم و میدانم که دوستم دارد.

+همه میگویند زن باید سیاست داشته باشد و به همسرش نگوید چقدر مال دارد.پولهایت را برای خودت سرمایه کن و این را از او پنهان بدار.......الا من :" گویی حرف خدایت را فراموش کرده ای که من را جان او خطاب کرده و او را جان من.وقتی او را در محرمانه ترین هایم در روح و جسم متعلق به خودم شریک کرده ام!چگونه میتوانم او را از مالی که متعلق به خدایش است و امانتی است در دست من مطلع نکنم و تو چه میدانی که این پنهان کاری بظاهر کوچک اگر روزی برملا شود چه دلخوری در باطن بزرگی را بوجود میآورد"

+سال نو که میآید همه خانه ها نو نوار میشود.خانه ما هم امسال با صفاتر از سال قبل گشت.پیشتر اثاث خانه را عوض میکردم و اضافه تا جهازم مایه آبرو همسرم باشد. و خانواده همسرم از ضعف جهازم خجالت نکشند و به به اطرافیان دلخوششان و دلخوشمان کند !! و چه بدبخت بودم که نمیدانستم مرداب تجمل آنقدرها فروتن نیست که فقط به پاهایت اکتفا کند تو را آنقدر در درون خودش فرو میبرد تا خفه ات کند.و امسال بحول الله...

کـــــــــــــــــــــات!

مبلها و میز ناهارخوری ام را فروختم و وسایل تجملی را جمع کردم.خانه ساده تر شده است و انگار وسعت وجودیش بیشتر! دلمان خوش شده است که شاید بر طبق گفته عرفا که میگویند العطیات بقدر قابلیات با وسعت وجودی این خانه وجود ماهم با نعمت زخم زبان های اطرافیان وسعت یابد شاید بیشتر بهمان بدهند! میزبان امام زمان مبل منبت ورق طلا میخواهد چیکار؟میزبان امام زمان را چه به تابلو فرش ابریشم با یدک کشیدن اسم "و ان یکاد" ؟میزبان امام زمان را چه به آینه کنسول نقره؟ چه به بوفه و متعلقات چند میلیونی اش؟مگر میشود میزبان مهمان را بخواند و  او را بگونه ای که میپسندد اکرام نکند؟؟.....حالا دیگر خجالت نمیکشم اگر اولیاء اللهی پایش به خانه ام باز شود اگر جمعه ای در خانه ام باز باشد و مولایم بخواهد سلامی به اهلش بگوید....

.

.

عشق نوشت:دلبسته ترت میشوم وقتی این کتاب را در دست گرفته ای در گوشه ای نشسته ای و میخوانی ورقه هایش را هایلایت میکنی و گاهی با صدای هر ورق شانه هایت بی صدا میلرزد...

                       http://s5.picofile.com/file/8119211284/20131127_001254_Copy.jpg           

پی نوشت// منظور از کلمه "همه" همه اطرافیانم نیست.بخش کثیری از جمعیت اطرافم هست.

پی نوشت 2//جدیدا ها با تمام وحودم شیرینی حرف مولام رو دارم میچشم که گفتن:امام علی (ع):گواراترین زندگی دورافکندن تکلف ها ومخارج اضافی است.غررالحکم


برچسب‌ها: عکس, من و نفسم, کتاب و کتابخانه, امام زمان
[ یکشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۳ ] [ 19:46 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن  الرحیم

یک هفته ای بود که شکممونو صابون زده بودیم تا بریم عروسی یکی از دوستان متمول و صمیمی و های کلاسمون!!

راستشو بخواین به یاد ندارم که از بچگی تو این کشور اسلامی به تعداد انگشتهای یک دستم عروسی اسلامی رفته باشم.همیشه عروسی آدمهایی با ظاهر مذهبی و غیر مذهبی برام یک قیافه داشته.یک عده انسان که با عریان کردن زنانگی هاشون وسط سالن عرض اندام میکنن و از اینکار لذت میبرن و میخندن.و یک عده تماشاچی که با دست زدن اونها رو تشویق میکنن و ساعتها به بررسی و وارسی اندام رقاصان،نوع آرایش،نوع لباس،نوع رقص اونها میپردازن.و من اجبارا میبایست تو همه مراسمات عروسی تک و تنها بیرون از سالن مینشستم و به طبیعت نگاه میکردم تا موقع شام.کل عروسی برای من یعنی خوردن یک شام خوشمزه! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که عاشق عروسی هایی هستم که توش پر از غذاهای متنوعه و به قولی سلف سرویسه!آخه برا منی که باید ساعاتی بیرون از سالن رنج لذت دیگران را متحمل بشم چیزی به جز اون شادی آور نیست ولی خب از وقتی شنیدم که آیت الله مکارم گفتن بیش از 2-3 نوع غذا سر سفره حرامه و مصداق اسرافه اینم دیگه مثل قدیم بهم هیجان نمیده.تو مراسم عروس کشون هم که شرکت میکردیم نه میتونستیم دستامونو از ماشین بیرون آویزون کنیم نه جیغ بزنیم و نه برقصیم.همه ماشینها هم تا مارو میدیدن خنده های سرنشیناش قطع میشد!!پس این قسمت هم همیشه برای ما ورود ممنوع بوده.پس اصلا آدمهایی تو سبک من برای چی برن عروسی؟هان؟وقتی همه جا براشون تابلوی ورود ممنوعه!

و اینجور شد که ....

ما دقیقا روز عروسی تصمیم گرفتیم که نریم! از غروب اونروز هی به همسری گفتم وای اگه میرفتیم حتما غذاهای خوشمزه داشتن شام خوشمزه داشتن کباب غاز/مرغ بریون وای دسراشو فکر کن و هی تعریف میکردم و آب دهنمو قورت میدادم.دیدم اینجور که نمیشه جسمم اینجا و دلم سر میز شام اونجا.به همسری گفتم حالا که نرفتیم عروسی باید برای خودمون یه جشن خوشمزه خوشمزه بگیریم.قرار شد همسری کتف و بال مرغ بگیره منم کباب بزنم و باهم سریال شاهگوش رو نگاه کنیم و ازون شبمون لذت ببریم.

اینقدر اون شب خوش گذشت که اصلا یادمون رفت عروسی دعوت بودیم و تصمیم گرفتیم من بعد بجای رفتن به مراسم لهو و لعب عروسی خودمون تو خونه برا خودمون یه جشن خوشمزه بگیریم چه الان و چه زمانی که فرزند داریم.آخه بچه ها تمایلات زیادی به عروسی نشون میدن و هیچ چیز برای بچه بدتر از تلویزیون رنگی زنده نیست!شاید این ذوق بچه رو بشه با متفاوت کردن شام اونشب و ترتیب دادن دسر و مخلفات و همین جشن کوچولو قشنگ کرد.

                http://s5.picofile.com/file/8116733084/20131230_184234.jpg

                

                http://s5.picofile.com/file/8116733342/Copy_of_Copy_of_20131229_202920.jpg

و اینجوری شد که تصمیم گرفتیم پولی که میخوایم به عروس داماد بدیم رو بخشیش رو صرف غذای "جشن خوشمزه مون" بکنیم و بخشی رو یا به خونه عروس و داماد بریم و بهشون هدیه بدیم یا اونها رو پا گشا کنیم و داخل یک رستوران شام بدیم.(یک تیر و چند نشان در راستای اقتصاد مقاومتی[نیشخند])

.

.

بابام یه نابغه است.یعنی تو زندگیم در بین اطرافیانم سوای همسرم مردی مثل بابام با این افکار بلند ندیدم هم تحصیلات عالیه داره و هم افکار عالیه.بابام همیشه میگفت بخاطر ساده زیستی و ساده پوشیش همیشه مطرود این جماعت بوده.و وقتی شنید که ما تصمیم گرفتیم دیگه عروسی نریم گفت :"همونکاری رو دارین میکنین که ما کردیم.اینجوری میشین مطرود خانواده و جامعه همونطوری که ما شدیم "

                                                                        اما من این طرد شدن رو دوست دارم.

 


برچسب‌ها: من و نفسم, عکس, شکموها, عروسی بریم یا نریم
[ شنبه دهم اسفند ۱۳۹۲ ] [ 20:20 ] [ از نسل او ] [ ]
به نام خدای دانه های انار

احتمال میدادم شب یلدا برم شهرستان خونه مامانمینا برا همین تصمیم گرفتم که ازون یه دقیقه اضافیه بگذرم و یلدا رو چند روز زودتر برگزار کنم.خیلی دوست داشتم که یه شب یلدای سنتی برگزار کنم با یه کرسی واقعی و سماور ذغالی و چای ذغالی و خوراکی های خوشمزه...و یک محفل دو نفره عاشقانه!من و همسرم.....اما....نمیدونم چی شد که به دلم افتاد به پدر و مادر همسری هم بگم بیان!راستیتش چون خیلی چیزهای ما 4 نفره شده! دنبال هر فرصتی میگردم که موقعیتمونو دو نفره کنم.جوری شده که فقط و فقط دوست دارم دو نفره باشیم و چهار نفره بودنمون منو بشدت زجر میده و ازش بدم میاد!! در مورد این حسم تابحال به همسرم چیزی نگفتم شاید اگه بهش بگم خیلی از موقعیتهای چهار نفره دیگه بوجود نیاد اما هیچی تو دنیا قشگتر از این نیست که دیوونه باشی!هوم! اینقده کیف داره وقتی چهار نفره برین رستوران سنتی و اونجا کلی زوج جوون ببینی و با اینکه داری کلی از حسادت به اونا میترکی خودتو بزنی به دیوونگی و کلی سوِژه پیدا کنی و باهاش بخندی و اونارو هم بخندونی و تو راه برگشت سرتو بذاری روی شیشه ماشین و آروم گریه کنی و مواظب باشی هیچکس متوجه گریه ات نشه....!! این یعنی اند دیوونگی!

یا چی از این قشنگتر که با وجود اینکه عاشق جشن دو نفره ای اما بعد همون شام ۴ نفره بیرون دعوتشون کنی خونه تون و با تمام دردی که تو سینه ات داری عاشقانه و جدا عاشقانه میز دسر و کرسیتو بچینی و از خدا بخوای تمام ثواب کارای اون شبتو بنویسه به پای پدر و مادرت! هیچی تو دنیا سختتر از این نیست که دستت برای خدمت به پدر و مادرت کوتاه باشه...گریه ام گرفت!

.

بابای همسری یه کرسی داشت که تو اثاث کشیشون میخواستن بریزنش دور اما من نذاشتم و ازشون گرفتمش ایناهاش.یه لحاف قرمز خوشگل هم داشتم کشیدم روش اینجوری.مبلم رو هم جمع کردم و جاش پشتی گذاشتم و بین دو تا پشتی سماور ذغالی مون رو گذاشتم که مال جهاز مادرشوهرم بود و ازش کش رفته بودم و از اونجایی که عاشق ننه قمرمم اونم گذاشتم کنار سماور ذغالی تا برامون چایی دم کنه اینجوری.یعی چایی ذغالی طعمش محشر بوداااا جدی ملت چه کیفی میکردن اونموقعها....این سماور هی غل غل میزد و من کیف میکردم و میخندیدم...

نمایی از کرسیمون 1/2/3/4/5/6

نمایی از میز دسرمون 1/ژله هندوانه ناشیانه 2/پاناکوتای انار 3 و یخ با دونه های انار 4

.

پدر و مادر همسری اومدن و اگه بگم حتی یک لحظه لبخند از لباشون کنار نرفت دروغ نگفتم!بابای همسری فقط لبخد میزدن.انگاری قشنگ برگشته بود به ۶۰ سال پیشش.کنار سماور نشست پاهاشو برد زیر کرسی،لحافو تا کمر کشید روش و شروع کرد به تعریف خاطره های خاک خورده اش...بدون اینکه اراده کنم با لبخند همگیشون لبخند میزدم و شاید و شاید خدا هم داشت به من،به ما لبخند میزد...

گاهی اوقات که همه چیه این جمع چهار نفره بهم فشار میاره و روحمو به اغما میرسونه،این وصیت فاضل دوباره احیام میکنه:

من پنجاه سال است دارم اسلام می خوانم، بگذار خلاصه اش را برایت بگویم،واجباتت را انجام بده، به جای مستحبات، تا می توانی به کار مردم برس، کار مردم را راه بینداز. اگر قیامت کسی از تو سوال کرد بگو فاضل گفته بود...


جواب یکی از سوالات فراوان این وبلاگ:

چرا من عاشق شوهرم نیستم؟یا چرا شوهرمو دوست داشتم و الان ندارم؟یا چرا من خوشبخت نیستم؟؟

                                 جوابش فقط تو همین عکس زیره....

               http://s5.picofile.com/file/8104986250/1_Pomegranate02_edit.jpg

                 باور نـمی کنـم ...
                          خـالـق نظـم دانـه هـای انـار ،
                              زنـدگـی مـرا ...
                                     بـی نظـم چیـده باشـد !

بیا یه قولی به خودت بده.........قول بده فقط و فقط یک هفته مهربون باشی...

اگه همسرت سرت داد زد آروم برو پیشش دستشو بگیر تو دستت و بهش بگو دوست دارم عزیزم طاقت ندارم ناراحتیتو ببینم.

اگه بهت فحش داد با لبخند برو براش یه لیوان آب بیار و بگو اگه کار اشتباهی کردم حلالم کن این آبو برای تو آوردم همسرم.

اگه بهت بی محلی کرد تو بهش اعتنا کن و تمام توجه ات رو معطوف به اون بکن.

و در کل هرکاری کرد جوابشو با خوبی بده و مدام این آیه رو به خاطر بیار"وعسى أن تكرهوا شيئا وهو خير لكم وعسى أن تحبوا شيئا وهو شر لكم"

این یه هفته رو فقط و فقط براش لبخند بزن غمو ناراحتیاتو بریز پشت در خونه و به خونه ات به غذات به همسرت به کارات فقط و فقط انرژی مثبت بده.بعد یه هفته ببین چی میییییشه!


برچسب‌ها: شب یلدا, عکس, من و نفسم, شکموها
[ شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ] [ 13:35 ] [ از نسل او ] [ ]
بسم الله الرحمن الرحیم

تو این آخرین روزهای پاییزی....

سوار ماشین میشیم،دو تایی میریم مسجد برای ادای نماز ظهر و قرارمون اینه که بعد نماز کنار ماشین همدیگه رو ببینیم...

نماز تموم میشه،سریع از جام بلند میشم و میرم سمت ماشین تا تو این سرما زیاد منتظرم نمونه...

8دقیقه ای هست که کنار ماشین منتظرش وایسادم هوا بشدت سرد بود و لباسم اصلا مناسب نبود چشمم به ورودی در مسجد آقایون بود و تو دلم غوغا...غرغر...غرغر...

رو کاپوت جلوی ماشین میشینم و به برگهای پاییزی زیر پام و درختهای بالا سرم زل میزنم که یهو احساس زنانه گی ام،همون لطافت زنانه ام دوباره خودشو پیدا میکنه کنار نزدیکترین درخت میشینم و از بین همه برگهایی که رو زمین ریخته میگردم و خوشگلترین و سالمترین برگ رو انتخاب میکنم و از زیر برگها یک شاخه خشک شده نازک شکسته ! با خوشحالی و بدون اینکه نگاه کنم داره تو اطرافم چی میگذره برگ رو میذارم روی شیشه ماشین و با لبخند شروع میکنم به نوشتن...

چند دقیقه بعد...

همسری از دور داره میاد و من با لبخند گنده ای که رو لبامه بهش سلام میکنم درو باز میکنه و رو صندلیش میشینه،خیلی آروم یادگاری پاییزیمو زیر برف پاک کن ماشینش میذارم و چند دقیقه ای با همون لبخند گنده بهش نگاه میکنم و تو دلم خوشحالم که بجای غرغر اینو بهش هدیه دادم !!

عکسهای ضمیمه// 1 و 2

یه بزرگی میگفت محبت زن به شوهر و اون مهربانی و لطافتش بر همسر جلوه ای از رحمت و محبت خداونده!به نظرم حرف خیلی معنا داریه!شاید زن یعنی لطافت و مهربانی خالص و لا غیر!

.

.

.

توی حرم امام رضا علیه السلام دعا گوی همه بچه های وبلاگ بودم برا خوشبختیشون آرامش زندگیشون تسهیل ازدواجشون و موفقیتشون دعا کردم ان شاء الله خودشون دست همه مون رو بگیرن.راستی به نیابت از همه تون دعا و نماز هم خوندم خودشون قبول کنن.

اینم چندتا عکس یادگاری از حرم رضوی برای ما هم دعا کنین وقتیکه سلام میدین:

همسری جونم

اینم منزلشون

آخرین سجده در آرامشگاه جان

سوغاتیامون// تازه این نصفشه نصفه ی بعدیشم فردا خریدیم آخه قیمتهای سال ۹۰ رو میداد ! کتب علامه طهرانی هست من خودم نخوندم هیچکدوم از کتاباشا اما همسری هرجا که میره یه کتاب از ایشون دستشه تو تصویر بالا هم معلومه به منم میگه اگه هیچکدومشو نمیخونی لااقل کتاب نور مجردش رو بخون...

اینم به عشق نی نی


برچسب‌ها: عکس, مشهد, کتاب و کتابخانه, ایده عاشقانه
[ دوشنبه هجدهم آذر ۱۳۹۲ ] [ 15:17 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

مهمانهایمان میروند....

ما می مانیم و یه کوه از کار....

ظرفهای باقی مانده را جمع میکنم.کل آشپزخانه و سطح کابینتها پر شده از ظرفهای کثیف و غذاهای اضافه مانده.کمرم به شدت درد میکند.روز قبل هم مسافر بودم و این دردکمرم را بیشتر میکرد.دوست دارم چند دقیقه ای روی زمین دراز بکشم تا کمی استراحت کنم و بعد مشغول شوم که ...

همسرم صدایم میکند: نمی خوابی؟؟

من: نه ظرفها مونده اینارو تا نشورم خوابم نمیبره.

همسرم: بذار فردا صبح بیا بخواب حالا.

 

او می خوابد.من می مانم و یک آشپزخانه کوچک که جز ظرف چیزی در آن دیده نمیشود.بغض گلویم را میگیرد آخر چه میشد نیم ساعت از خوابت می گذشتی و می آمدی با من ظرفها را می شستی.تو که می دانی وضع جسمی ام درچه حالیست تو که می دانی دیروز مسافر بودم.تو که می دانی از صبح تا الان دستم بند بود به تمیزی خانه،غذا پختن و تهیه مخلفات و تنقلات و پذیرایی از مهمان...چند بار خواستم حرفی به او بزنم و بگویم بدجنس!! مرا تنها نذار اما....

سعی می کنم به اعصاب خود مسلط باشم و با عصبانیت حرفی نزنم..در دلم می گویم ثواب غذای امروز را که از طرف امواتتان تقدیم کردی به ولی عصرت هنوز فرصت هست برای تغذیه اموات پس خودت تا آخر تمامش کن مگر یاد نگرفته ای که از دیگران کاری نخواهی؟؟انرژی می گیرم غذاهای اضافه را داخل یخچال می گذارم کمی آشپزخانه را مرتب میکنم اما درد کمر امانم را می برد.

نیم ساعت بعد بدون شستن هیچ ظرفی من هم میروم که بخوابم.

 

ساعت 8 صبح:

از جایم بلند میشوم زیر لب غر غر میکنم که حالا باید بروم ظرفها را بشویم.وارد آشپزخانه میشوم.صحنه ای را میبینم که مرا از خود منزجز میکند.قبل از اینکه برورد سر کار خودش تنهایی آشپزخانه را مرتب میکند و ظرفها رو میشوید.میگوید:"دیشب خیلی خسته شدی میدونستم صبح که از خواب بلند میشی غمت میگیره.ظرفها رو شستم تا راحت باشی."

خدارا شکر میکنم که نه آن شب و نه شب های بعدش به او اعتراض نکردم که چرا کمکم نکرد.!!...از آن مهمانی چند ماهی هست که میگذرد.چند مهمانی بعد آن شب هم دادیم و او صمیمانه و بدون هیچ درخواستی به کمکم می آمد و ظرفها را بعد رفتن مهمانها میشست...شاید اگر همان شب با عصبانیت اعتراضی میکردم نه آن شب و نه هیچ شب دیگری نباید منتظر او می ماندم!خداراشاکرم برای هدایتی که خودش به بنده اش میدهد!و خدارا شاکرم برای وجود مهمان راهنمای راه بهشت(الضیف دلیل الجنة)

.

.

رسم قشنگی دارد او.شبهایی که مهمانی را برای شام خوانده ایم.بعد از اتمام مهمانی و خروجشان از خانه به اتاق میرود موجودی کیفش را در جیب شلوارش میگذارد.صدایم میکند.لحظه ای در آغوشم میگیرد. هدیه جیبانه خود را در میاورد و از زحماتم تشکر میکند.

و من هم جیغ زنان پول را میگیرم.و به سمت قلکی که به تازگی خریده ام میروم .بسم الله گویان پول را در قلکم میاندازم قلک را میبوسم و بغل میکنم و به آن انرزی مثبت میدهم.

.

پیوست//عقرب منجی


برچسب‌ها: من و نفسم, اخلاق همسرداری, عکس, میهمان داری
[ جمعه سوم آبان ۱۳۹۲ ] [ 19:54 ] [ از نسل او ] [ ]
بسم الله لرحمن الرحیم

این پست تقدیم به همه اونایی که ازم سوال میکردن زندگی با مادرشوهر چطوره؟

.

.

ما و بابای همسری تو یه ساختمون 2 طبقه باهم میشینیم اونا بالا میشینن و ما پایین.مامان همسری یه خانوم 70 ساله ست.قد کوتاه و بامزه و سرحال.ساده و خیلییییییی مهربون.اینقدرم عاشق پسرش(همسری ما) هست اینقدر عاشق این تک پسرش هست که نگو یعنی اگه اینقده خوب نبودا آبمون با هم تو یه جوب نمیرفت.چطور؟

-تو مهمونیها کنار پسرش باید بشینه.

- وقتی باهم بیرون میریم پسرش باید دستشو بگیره و من تنها میمونم.


-وقتایی که همسرم از سر کار میاد خونه اگر مادرشوهری بیدار باشه فوری!میاد پایین و تو سفره دو نفره مون میشینه معمولا چیزی نمیخوره و فقط نگامون میکنه.

-جلوی من از سر تا پای پسرشو میبوسه و هی قربون صدقه اش میره.ورد زبونش اینه من عاشق پسرمم.

- هر روز وقتی میبینمش میگه پسرم صبحانه خورد؟چیزی خورد؟چی با خودش برد؟شام چیزی گذاشتی براش؟و.....براش اینکارو بکن اونکارو نکن.طفلک پسرم چیزی نخوره صداش در نمیاد!

- با اینکه اکثر صبحها بلند میشم برای صبحانه همسری و با صبحانه بدرقه ش میکنم اما خیلی از مواقع زنگ میزنه به گوشی همسری و میگه بیا بالا صبحانه تو بخور.

- صبح ها که میخواد همسرم بره سرکار حتما باید بره مادرشو ببینه یعنی مادر دستور دادن که بره ببینتش قبل رفتن.اگه نبینه کنتاک میشه.

-وقتایی که در خونه قفل نیست بدون در زدن وارد میشه.تزش اینه که اگه نمیخواستن کسی بیاد تو در خونه را باز نمیذاشتن. و وقتی داخل خود خونه شد صدام میزنه .حالا شما شرایط یه تازه عروسو در نظر بگیرین.

-تا حالا پیش اومده که چندین بار صبح  زمانی که من تو تشک در خواب ناز بودم!! اومده بالا سرم و شروع به صحبت کرده.منم از خواب بیدار شدم با یه وضعی.

-همسرم دلش نمیاد بدون پدر و مادرش بره سفر یعنی میگه اون بنده خداها برا بچه هاشون خیلی زحمت کشیدن و هیچ جارو ندیدن و ثمره شونو به ما دادن بدون اونا به من خوش نمیگذره.و وقتی میریم مسافرت همسرم مراقب پدر و مادرشه. و ما خیلی زیاد کنار همدیگه نیستیم و خیلی از مسافرتهای چهارتایی ما اون لذت خاص مسافرت دوتایی خیلی از شماهارو نداره.

- هرکی میاد خونه شون مهمونی،پدر شوهرم منو همسرمو صدا میزنه تا بریم بالا! روز جمعه ما متعلق به خودمون نبود برای مهمونیهای طبقه بالامون بود.

- اگه همسرم یرزو نشه بره بالا و اونا هم پایین نیومده باشن دلگیر میشن شدید و وقتی میریم پیششون مستقیم به اون و غیر مستقیم به من اعتراض میکنن.

- یسری شیطونیهای خاص دیگه داره که اصلا قابل گفتن نیست.البته مادرشوهر من اصلا بدجنس نیستا!تفاقا خیلی هم ماهه.

شاید این شرایطی که گفتم برای خیلی از شماها عادی باشه اما هیچکدوم اینا برای من جذاب نبود!! بلکه از همه اینا بدم میومد در حد تنفر!من عاشق استقلال بودم و هستم چیزی که اصلا تو این شهر و با این وضع بهش نرسیدم!هنوز هم دوست دارم بدونم استقلال چه رنگیه!

هرکس یک ظرفیتی داره ممکنه ظرفیت من اینجا کم باشه جای دیگه زیاد و یا ظرفیت شما اینجا زیاد باشه و در موارد دیگه کم!اوایل عروسی شرایط اینجا این خونه بقدری برام سخت بود که افسردگی گرفتم.هیچ ذوق و شوقی برای ادامه زندگیم نداشتم مخصوصا وقتی که میدیدم من این همه راه به عشق همسرم اومدم تو این شهر غریب اونموقع نه تنها اونو و خانوادم رو نمیبینم و از این جهت غصه دارم حتی افسار زندگیمم دست خودم نیست نمیتونم اونجور که میخوام زندگی کنم و تو خونه خودم راحت باشم.

شرایط واقعا سختی بود الآن خداروشکر با گذشت زمان و استقلال طلبی همسرم و از بین رفتن وابستگی اولیه اش به اوناخیلی بهتر شده.حس میکنم اونا همه ش یه امتحان بود برام.

نجات 1: تنها چیزی که منو نجات داد و تو این مدت بهم روح تازه داد حرف حداد بود!یعنی به معنای واقعی منو از زندان درون و بیرون نجات داد.حداد میگه : اینکه دوست نداری کسی رو ببینی و از کسی فرار میکنی آیا بخاطر اینه که آزار اونا به تو نرسه یا آزار تو به اونا نرسه.اگر برا اینه که آزار تو به اونا نرسه خوبه!ولی بهتر از اون حالتیه که آدم نه خودشو ببینه و نه دیگری رو و فقط خدا رو ببینه..............من در حد این حرفا نیستم اما خوشحالم که این حرف آنچنان تاثیری تو این مدت بر روی من گذاشت که الآن حاضر نیستم از پیش این دو نفر برم!

نجات 2:مامانم یه حرف خوب یادم داد که کمک دهنده زندگیم بوده تاحالا در بسیاری از جاها ! مامانم میگفت هر موقع مادرشوهر یا پدرشوهرت بهت چیزی گفتن یا کاری کردن که مطابق میل تو نبود به خودت بگو اگه مامان بابای خودم اینو بهم میگفتن آیا من ناراحت میشدم یا نه؟یا اگه مامان بابای خودم باهام اینکارو انجام میدادن من ناراحت میشدم یا نه؟ همیشه اونارو بذار جای مادر پدر خودت! اینجوری میتونی زندگی کنی!


پی نوشت:با این پست نمیخوام بگم همه زندگی ها با مادرشوهر همینجوریه!نه! همه اش بستگی به خودت داره!اگه باهم تو یه ساختمون میشینین چند ماه اول عروسی شرایطتون همینطوره چون اونا ذوق و شوق دارن و دوست ندارن تنهات بذارن تازه فکر میکنن دارن کار درست رو انجام میدن! اما کم کم از آب و تاب میفته همه چی ! کاملا بستگی به خودت داره.از اول هرجوری که عادتشون بدی همون اخلاق میمونه و همون انتظارو ازت دارن.اگه هر روز رفتی و بهشون سر زدی دیگه باید بدونی این کار هر روزته!

پی نوشت 2: خیلی ها مثل من تو شهر غریب زندگی میکنن و به خودشون میگن وقتی من تو این شهر نمیتونم به پدر و مادر خودم خدمت کنم و ببینمشون.پس چرا باید به خونواده شوهرم سر بزنم؟برا همین از خانواده همسر زده میشن و دیگه رغبتی به اونا پیدا نمیکنن...میخوام اینو بگم که اگه همچین چیزی به ذهنت اومد بدون که این حرف از روح الهی به تو الهام نشده.این حرف عین مکر شیطانه!به نظر من حالا که از نعمت داشتن پدر و مادر محرومی بجای عزلت نشینی و گوشه گیری از خانواده همسر برو و تمام همتو در راه خدمت به پدر و مادر همسری بذار و از خدا بخواه تمام این خدمتهای تورو بنویسه به پای پدر و مادر خودت.


برچسب‌ها: من و نفسم
[ دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 11:53 ] [ از نسل او ] [ ]
سم الله الرحمن الرحیم

ـ یادتونه گفته بودم یه قلک دارم به شکل گوسفند و خیلی دوسش دارم و خودمم اصلا پول توش نمیریزم و فقط همسریه که پول خورداشو جمع میکنه و بهم میده تا بندازم توش؟به مناسبت عید سعید فطر تصمیم گرفتم قلکم رو هدیه کنم به همسری که هم مصداق تنفقوا مما تحبون باشم و هم یه تمرین نفسانی کرده باشم برای بزرگ شدن دلم.قلکمو با یه روسری ساتن قرمز کادو گرفتم اینجوری و دادم همسری و بهش گفتم با خودم قرار گذاشتم که اینو بدم بهت تا هرچی توشه رو بدی برای رد مظالم.چاقو رو آوردم و با دستور همسری رو به قبله نشستم و اینجوری گوسفندمو پخ کردم.همسری هم نصف پولای قلکو به خودم برگردوند.بهش میگم نمیخواد من اینو به خودت دادم اونم میگه :تنفقوا مما تحبون...و من از این تفاهم معنویمون خیلی لذت میبرم.

- سر قولم هستم اینم عکس میز ناهار خوریم که قولشو داده بود.ببخشید دیگه در حال اسباب کشی هستیم یذره شلوغه دورش.

.

.

- گاهی اوقات به حرف آیت الله بهجت بیشتر یقین پیدا میکنم که میگه : تمام مشکلات ما مردم از اینه که از اهل بیت و سخنان ایشان دوریم.واقعا راست میگه.جدا که مشکلات ما در هر زمینه ای چه اقتصادی چه اخلاقی چه روحی و روانی و چه جسمی از همینه.اوایل ازدواج خیلی دوست داشم همسرم رمانتیک و عاشق پیشه باشه.دوست داشتم پر باشه از ایده ها و حرکتهای عاشقانه...عاشقانه هایی که هیچوقت تمومی نداشته باشه....اما اون اصلا اینطور نبود عشق و محبت بود اما ازون عاشقانه هایی که من همیشه انتظارشو میکشیدم خبری نبود.خودمم خیلی حرکتهای عاشقانه نمیکردم یعنی همه انتظارم از همسرم بود دوست داشتم اون فاعل آرزوهام باشه و من مفعول شایدم بخاطر غرورم بود.......یه مدت برا همین افسردگی گرفتم فکر میکردم همه اون آرزوها و شور نشاطهایی که تو مجردی برای باهم بودن با همسر آینده ام نقشه کشیده م دیگه تموم شده و دست نیافتنیه...........تا اینکه یروز تو وبگردی هام به یه حدیث برخوردم که قبلترها صدبار شنیده بودمش و البته اینبار به خواست خدا این حدیث یه تحول بزرگی در من بوجود آورد جوریکه همه چیز من عوض شد و اون از نسل اوی افسرده برگشت به همون از نسل اوی شاد و پر نشاط قبل از ازدواج...

کلید زرین-یک پشتوانه روحانی: "با مردم همانگونه رفتار کن که دوست داری با تو رفتار کنن."

.

.

از خواب بیدار میشیم همسری بالای سرم وایساده و لبخند ملیحی رو لباشه و بهم میگه:جانم. آخر سر بیدار شد.منتظرش بودم.با خنده از سر جام بلند میشم و میبینم  این بشقابو تو دستش گرفته و داره با خوشحالی برام میاره! یاد اوایل عروسیمون افتادم اون موقعها که من همه چی رو به شکل قلب قالب میزدم و با خنده براش میاوردم و اون با جدیت تمام بهم میگفت :" مگه مرض دل داری که همه چی رو قلبی قلبی میکنی" با این حرفش کل بدنم سرد شد اما لبخندم گرمی خودشو از دست نداد.شاید اون هیچوقت نفهمید که با اون تک جمله اش چه انرژی منفی ای بهم انتقال داد ولی من ادامه دادم با همون پشتوانه روحانیم هر روز با قلبتر از دیروز.....و حالا بعد گذشت چند ماه مرض دل من به اون سرایت کرده و حالا اونه که به دیدن این قلبها عادت کرده و با دیدن اینها ذوق میکنه و خوشحالی میکنه.حالا اون شده فاعل  و من شدم مفعول...حالا اون شده مجنون رویاهام و من شدم لیلی قصه خدارو شاکرم که بر ما منت نهاد برا وجود گنجینه ای باسم اهل بیت.


نمونه هایی از مرض دل من:

مثلا روی ماست رو با نعنا دل میکشیدم اینجوری.یا فالوده رو با آب آلبالو عاشق میکردم اینجوری یا ته دیگ!! ته دیگم رو قلبی قلبیش میکردم اینشکلی یا کیکمو قلبی قلبی برش میدادم اینجوری. اینم موز عاشق اولین نشانه سرایت مرض دل به همسری عزیزم!


برا خوشبختی همه بچه مجردا از جمله سمانه خانوم ما دعا کنید.

به معنای واقعی عاشق این وبلاگم.نمیدونم با این محتوای ارزشمند چرا بازدیدش کمه درحالیکه سایتهای بیخودی زیادی بازدید بالای ۱۰۰۰ تا دارن!!این وبو جزء پیوندهای وبلاگتون بذارین ثواب داره.

ادامه مطلب خصوصی برای همسرم


برچسب‌ها: ایده عاشقانه, عکس, هدیه, من و نفسم
ادامه مطلب
[ یکشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 18:29 ] [ از نسل او ] [ ]
اگر بخوایم قبول کنیم که کوچکترین فکر ما و کوچکترین حرکت ما تاثیرشو روی این جهان میذاره پس مطمئن باش حتی قیاس ذهنی همسرت با دیگران بدون کوچکترین اشارت  ظاهری تو تاثیرشو روی خودت و همسرت خواهد گذاشت اونموقع هست که وقتی کم محبتی ازش دیدی نباید تعجب کنی.چون فکر تو تاثیرشو روی همسرت گذاشته.فکر نکن این چرا چراها کار عقله؟که چرا همسر من رمانتیک نیست؟....


برچسب‌ها: من و نفسم, عکس, شکموها
ادامه مطلب
[ یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 7:23 ] [ از نسل او ] [ ]
بسم الله الرحمن الرحيم

يادمه تو دوران عقد تو يكي از كتابهاي روانشناس معروف غربي خونده بودم كه زن خودشو در رابطه زناشويي قرباني ميكنه و اين قرباني كردن باعث ميشه كه ........


برچسب‌ها: من و نفسم, یک جمله ای ها, اخلاق همسرداری
ادامه مطلب
[ یکشنبه سی ام تیر ۱۳۹۲ ] [ 6:33 ] [ از نسل او ] [ ]
بسم الله الرحمن الرحیم

از بازار چند کیلو باقالی سبز خریدم که پاک کنم و خلال کنم بذارم تو فریزر برای باقالی پلو.بعد از ظهر که همسری از سر کار میاد بهش میگم:

 


برچسب‌ها: من و نفسم
ادامه مطلب
[ یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ ] [ 0:19 ] [ از نسل او ] [ ]
به نام خدایی که هدایت بشر دست خودشه

این پست درباره خودسازیه خودمه.درد دل خودم برای خودم



برچسب‌ها: من و نفسم
ادامه مطلب
[ یکشنبه دوازدهم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 8:35 ] [ از نسل او ] [ ]
بسم الله الرحمن الرحیم


+ما برای عروسیمون هیچکدوممون نه سرویس آرایشی خریدیم نه بهداشتی نه سرویس حوله و نه آینه شمعدون و یا چمدون و لباس و....هیچ هیچی نخریدیم.اولا چون من خیلیهاشو داشتمو ونیاز به خریدش نداشتم و اگه میخریدم میشد اسراف ثانیا همسرم بدهی داشت و قادر به خریدش نبود منم دوست نداشتم قرض کنه تا برام بخره خیلی هم حرف شنیدیم حتی از مادرامون......همسری هم بدون اینکه من اعتراضی بهش داشته باشم میگفت شما فعلا صبر کن من بهترینشو برات میخرم بموقع......چند روز پیش میخواستم برم تو اتاق خوابمون همسرم جلومو گرفتو نذاشت گفت چشاتو ببند و هرموقع گفتم بازشون کن........چشامو که باز کردم اینارو روی تخت دیدمو اینقده ذوق کردم با دیدنشون.ادکلن ازون چیزایی بود که دوست داشتم خودش برام بخره......بهش میگم چند خریدی؟مقدمه چینی میکنه و میگه ازونجایی که پیامبر بیشترین هزینه شو صرف خرید عطرش میکرد ما هم این سنتو پیش گرفتیم و 240 تومن دادیم ادکلن خریدیم.

+برای داشتن یه تفریح سالم حتما نیازی نیست پول زیادی خرج کنی تاکسی بگیری بری خارج از شهر و اونجا بری داخل یه کافی شاپ تا یه بستنی بخوری.گاهی تو خونه یه چیز مختصر مثلا یه ساندویچ کوچولو یا یه دسر ساده درست کن و با همسرت ببر پارک سر خیابونتون بخور.چند روز پیش طرز تهیه یه دسر زعفرونی خوشمزه رو یاد گرفتم درستش کردم و همسرم عصری که از سرکار اومد ازش خواستم آخر شب بریم پارک و این دسرو بخوریم...رفتیم پارک روبرو خونمون تو چمنها نشستیم و این دسر خوشمزه رو خوردیم حرفای خوب خوب زدیم و برگشتیم و کلی انرژی گرفتیم آخه اصلا پول خرج نکردیم.اونشب اینقدر حس تازه ای بهم دست داد که تصمیم گرفتم لاقل هفته ای یبار اینکارو بکنم.

+ما تلویزیون تو خونه نداریم یعنی اصلا نخریدیم و تصمیم هم نداریم که بخریم.همه نوع تکنولوژی رو هم داریما موبایل 8 هسته ای و لپ تاپ مارک اچ پی و کامپیوتر adslدار...اما تی وی نداریم.به نظرم خونمون بدون این موجود جو صمیمی تری داره.همسری هم وقتی پشت کامپیوتر میشینه کار خصوصی نداره باهاش یا تو سایت خبری میره یا تو سایت علماء....منم اکثرا میرم کنارش میشینم و باهم اخبار میخونیم،بعضی خبرا رو اون انتخاب میکنه و بعضیهاشو من با هم میخونیم با هم تعجب میکنیم،چون خودمون خبرارو میخونیم و اخبارمون گوینده نداره بینش میتونیم باهم حرف بزنیمو نظر بدیم میتونیم یعالمه باهم سر یه عکس بخندیم اوون به یه کس بخنده و من به خنده اون بخنذم و یا......و میتونیم با هم کنارش خوراکی بخوریم مثل گوجه سبز،تخمه یا دسرای خوشمزه من مثل این.مامانم هنوز که هنوزه میگه تا تی وی نخری خونه ت نمیام...ولی ما همچنان بر اعتقاد خود راسخیم.


پشیمان

دارم با خواهر شوهرم سبزی پاک میکنیم.این خواهر شوهرم خیلی ماهه خیلی کمکم میکنه از خصوصیات داداشش برام میگه و باعث میشه که من با شناخت از خصوصیت همسرم باهاش رفتار مناسبتری انجام بدم...بعد کمی صحبت کردن بهش میگم وای آخه این داداشت خیلیییییییی غرور داره!و این غرور موجب میشه خیلی حساس بشه سر رفتارهام....خواهر شوهرم هم از دوران قبل ازدواج همسرم میگه که اونموقع اینطوری بوده و همیشه بهش گفته که غرورتو در برابر همسرت بشکن و....

چند ثانیه بعد از حرفی که زدم پشیمون میشم!

شاید بگم تک مشکلی که در درون همسرم وجود داره و من متوجه اش هستم همین غرورش باشه.چیزی که نسبت به سال گذشته تو وجودش خیلی کمرنگ شده.چیزیکه خودشم ازش رنج میبره و دنبال نابود کردنشه!عیبی که خدا مخفیش کرده و اونموقع من این عیبو دارم برای خواهرشوهرم میگه که چی؟؟برای چی؟که چی بشه؟که اون چی بگه؟؟آخه یکی نیست بگه بدبخت خدا ستارالعیوبه اونموقع تو که سرتاسرت عیبه داری این عیبو فاش میگی؟فاش میگویم و از گفته خود بیزارم!

نه از شوهرت نه از هیچ بشر دیگه ای بدی نگو به این فکر کن که اگه لازم به گفتن بود خدا مخفیش نمیکرد!!!معلوم نیست شاید اون جزء نجات یافتگان باشه و تو جزء خاسران...تو از تمام صفات درونی اون فرد خبر نداری که

*من نمیگم بزرگا میگن صفت رذیله از کسی میدونی حق بیانو نداری یا غیبته یا تهمت!


برچسب‌ها: انسان ناب, شکموها, عکس, من و نفسم
ادامه مطلب
[ چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:13 ] [ از نسل او ] [ ]

 گوشیتو رو شوهرت خاموش نکن !!!


برچسب‌ها: من و نفسم
ادامه مطلب
[ دوشنبه نهم بهمن ۱۳۹۱ ] [ 12:6 ] [ از نسل او ] [ ]
میخوام چله بگیرم!

هر وقت یکی یکاری باهام میکنه که دلم میشکنه یا یه حرفی میزنه که به دلم خوشایند نیست با خودم عهد میبندم که "خودم" دیگه اون حرکت یا اون واژه رو تکرار نکنم تا کس دیگه ای مثل من دلش نشکنه.و برای خودم چله میگیرم.

باخودم عهد میکنم ی عباراتی رو هیچوقت دیگه بکار نبرم!و اگه بکار بردم بمدت ۴۰ روز یکاری رو باید انجام بدم و اگر در طول این چهل روز باز هم تکرار شد وباره چله تکرار میشه


برچسب‌ها: چله, اخلاق همسرداری, من و نفسم
[ یکشنبه پنجم آذر ۱۳۹۱ ] [ 15:29 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
برچسب‌ها وب
عکس (63)
هدیه (24)
تولد (10)
سفر (3)
چله (2)
ح ز (2)
ا ز (1)
قم (1)
ن خ (1)
امکانات وب