لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

بسم الله الرحمن الرحیم
با مهدیه(دوستم) قرار داشتیم.برویم خانه ی یکی از دوستان مشترکمان .در میانه راه از او میپرسم:
-امروز عید است یه جعبه شیرینی بخریم‌ براشون؟
خنده ای می‌کند و می‌گوید:
+من که کیف پول با خودم نیاوردم!
-ایرادی نداره من پول همرام هست.بخرم؟
+هرجور خودت میدونی!
در فرهنگ لغتِ مهدیه هرجور خودت میدانی یعنی روی من حسابی باز نکن.خودت اگر میخواهی بخر.
شیطانکی نشسته پشت گردنم و از سرِخیرخواهی(شما بخوانید شرخواهی)حرفهایی میزند.مثلا میگوید:مهدیه که پولدار است، هیچی نمیخرد.تو با این درآمدِ کمت حاتم نشو.نخر پولت نیازت میشود.آنها بهتر از این چیزی که تو میخری میخورند.
به حرفهایش توجهی نمیکنم .وارد مغازه میشوم.طبقِ عادت سلیقه ی میزبان را بلدم مقداری شیرینیِ زبانِ کنجدی میخرم و کمی هم شیرینی خامه ای برای کوچولویشان.آقای قناد هم هنرمندانه آن را در یک جعبه برایم میپیچد.
سوار ماشین میشوم. جعبه ی شیرینی را می‌دهم دست مهدیه و حرکت میکنم.
مهدیه دارد از خاطرات اداره تعریف میکند و میخندد.من هم دل به دلش میدهم.شیطانک دوباره به سراغم میاید و میگوید:چطور ممکن است مهدیه،که یک کارمند دولتی ست نه همراهش پول باشد و نه کارت.نکند دروغ....
کات!
احساس میکنم تا همینجا هم زیادی درِخانه ام را به رویش باز کرده ام.به مدد الهی از ذهنم بیرونش می کنم.
مهدیه هنوز دارد خاطره تعریف میکند و من تمام تمرکزم روی ورودی ذهنم است.مبادا دری باز شود و شیطانک دوباره سرک بکشد.

به خانه ی دوستمان میرسیم،تا من ماشین را پارک کنم،مهدیه شیرینی به دست زنگ خانه را می‌زند.
شیطانک که حسابی از بی محلی هایم لجش گرفته.اینبار قوی تر آمد به سراغم.می گفت:تو پول شیرینی را دادی ولی جعبه دست مهدیه ست و حالا صاحب خانه خیال می‌کند مهدیه شیرینی خریده نه تو.

ندایی از قلبم میگذرد؛
+خاجل حواست کجاست؟ شیرینی را برای خدا و خوشحالی میزبان خریدی یا برای نمایش و عزت و جبران؟
_خب معلوم است که به مناسبت عید برای خوشحالی آنها خریدم.

+پس چه فرقی می‌کند دست چه کسی باشد؟!

در باز می‌شود.مهدیه شیرینی را دو دستی به صاحبخانه می‌دهد.او هم از مهدیه تشکر فراوان! می‌کند.

صدای قهقهه شیطان می‌آید که در گوشم زمزمه می‌کند دیدی آخر سرت بی کلاه ماند.
اما من تمام حواسم به آن نامه ی عملی است که ملائک درونش نوشتند.مبارک است.کامتان را شیرین کنید.شیرینی اش پذیرفته شد.

کفشهایم را میکَنم و به یاد لبخند امامم موقع امضای زیر پای آن نامه به مهدیه میخندم.
#مبارزه_با_نفس #عجب_حلوای_قندی_تو #شیرینی #مهمانی

طرز تهیه شیرینی عید ساده و خانگی با طعمی بی نظیر

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:31 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

درحیاط خانه پدری قدم میزنم،دست میکشم برسر گلدان شمعدانی،نهال خرمالو و درخت کاجی که بیست سال قبل وقتی هم قد هم بودیم درگوشه حیاط ایستاد و بزرگ شد.هرچه ساخت و ساز اطراف بلندتر،کاجی هم غیرتی تر.حالا به رسم رفاقت دیرینه،دستهایش راحائل کرده تا من بتوانم راحت زیر سایه اش بنشینم،چای بنوشم و خاطرات گذشته رامزمزه کنم.

یادش بخیر پدربزرگم(آقاجان)خیلی کاجی را دوست داشت.تاجربزرگی بود،سرشناس ومعتمد.دربازار برو بیایی داشت.ازجِرمَنی خودرو میآورد و میفروخت.بعد وقایع انقلاب، مشتری هامسلمانی شان راروی طاقچه گذاشتند و اوفوابالعقودشان راسرکشیدند.و او دربدر دنبال چک های بی صاحب.
آن میز وچند دهنه دکان جمع شدو پیرمرد ماند و یک گونی راه راه سفید که لوازم دستفروشی رویش پهن میشد.دست رنجش تقسیم میشد به دوای مریضی خودش،مادربزرگ واجاره خانه!دیگر خبری ازآن باغ ویلایی و رفت وآمد رفقانبود!
اما اوهیچوقت تنهانماند.باباتمام قدپشت آقاجان ایستاد.ازهرچه که داشتیم سهمی برایش جدامیکرد.میوه،غذا..همجوره باهم سهیم بودیم حتی درگرمای شرجی شمال!
خانه آقاجان طبقه پنجم اپارتمانی کوچک بود.یک پنکه کفایت گرمای تابستان رانمیداد.مادربزرگ(عزیزگلی)هم سکته کرده بود و بدنش ازکارافتاده،آقاجان همیشه کنارتخت عزیزگلی مینشست، با بادبزن حصیری بادش میزد و با لهجه شیرین شمالی نازش میداد:جاناقوربان بشم.
دلخوشی آخر هفته هایمان این بودکه غذا ببریم خانه آنها.غالبا هم کتلت میپختیم بیاد کتلتهای خوشمزه عزیز گلی،آنقدرخوشمزه بودکه انگشتانمان راهم میخوردیم،بقدری خوش عطر که چشم بسته خانه عزیزگلی را با بوی غذایش پیدا میکردیم.

ازخانه آقاجان که برمیگشتیم،به یاد عرق های روی پیشانی عزیزگلی کولر روشن نمیکردیم.همان باد پنکه برایمان بس بود.خوشحال بودیم ازینکه میتوانیم مثل رنج آنهارا تحمل کنیم.عجیب که سن قلبمان بیش ازعقلمان بود.اهل مواسات بودیم بدون آنکه بدانیم مواسات چیست؟!
یادگرفته بودیم باد کولر هیچوقت خوب خنکمان نکند،چون عزیزگلی گرمش است.یادگرفته بودیم سفر عمیقاخوشحالمان نکندچون عزیزگلی توان همراهی ندارد.افتخار میکردیم که باباماشین تندررا به این خاطر فروخت که اقاجان دیگر فولکس ندارد.همیشه یک گوشه ازقلبمان آقاجان بود و یک گونی راه راه،عزیزگلی با عرق روی پیشانی!
دیگر حالا عزیزگلی پیشمان نیست،آقاجان هم نیست.
♡اما هنوز بادکولر مرایاد عزیزگلی خودم میاندازدو عزیزگلی های مردم.
♡هنوزهم سفر مرایادعزیز گلی میاندازد و عزیزگلی هایی که توان سفرندارند.
♡و هنوز پیرمرد دستفروش کنارماشین تندر مرا یاد رنج سختی اواخر حیات آقاجان خودم و آقاجان مردم!
#مواسات

پیرزن رشتی عزرائیل را جواب کرد

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:30 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

مهمان رسیده.سپیده است از نزدیکان همسر.با ذوق به استقبالش میروم،محکم در آغوشش میگیرم و دعوتش میکنم به داخل.

نشسته ننشسته نگاهی به خانه میاندازد و می‌گوید:دیدی وقتی شمال بودی شوهرت برات چیکار کرد؟
با چشم و ابرو اشاره ای به فرش می‌کند؛ دیدی فرشارو برات!شست و خونه تکونی کرد.چشم غره ی ریزی می‌رود و با لبخند ادامه میدهد:خدا شانس بده!حالا ما به مردامون میگیم سر مبلو بگیر جابجا کنیم محل نمیدن که!

بلند بلند میخندم و می‌گویم:دستش درد نکنه،من واقعا راضی به زحمتش نبودم.

علاقه ای به کش دار شدنِ موضوع ندارم، به بهانه ی پذیرایی از جایم بلند میشوم و میروم سمت آشپرخانه،فنجانِ لیلی و مجنون را از بوفه ی چوبی برمیدارم.درونش قهوه میریزم و خاطره ی تلخ سال گذشته را مرور می‌کنم.
سپیده تازه باغ خریده بود.ویلایی دلباز با درختان بلندِ گردو. شوهرش مسعود خیلی برای بازسازیِ آن خانه زحمت کشید.همه جا را طبقِ سلیقه ی سپیده چیده بود.انتهای باغشان اتاقکی بود انبار مانند. آقا مسعود که خیلی دلش میخواست سپیده را سورپرایز کند؛بدون اینکه به او بگوید با شوق و ذوق،دیوار اتاقک را کاهگلی کرد و گلدان های چوبی رویش چسباند،پر از گلهای شمعدانیِ قرمز.

آنروز سپیده نه تنها سورپرایز نشد؛بلکه در جمع خانوادگی بدون هیچ مراعاتی شروع کرد به غر زدن که چرا مسعود بدون اجازه این کار را کرده،چقدر زشت شده،چرا سلیقه ی او را نپرسیده.آنقدر غر زد تا شوهرش فورا تمام گلدان‌ها را از جا کند و خجالتزده از خانه بیرون رفت.او رفت اما غرغرهای سپیده و بی سلیقه خطاب کردن هایش ماند!
کنار سپیده می‌نشینم. سینی قهوه را تعارف می‌کنم.دلم میخواست آرام در گوشش بگویم:حالا بگذار من قصه ی شمعدانی ام را برایت تعریف کنم.روزی روزگاری آن مرد آمد.آن مرد با یک گلدان شمعدانیِ قرمز به خانه آمد.با ذوق گل را از دستش گرفتم و با خنده و جیغ دورش چرخیدم و تکرار کردم که چقدرر باصفاست،درست مثل خودش!

اینکه تو می بینی،نه از سرِ شانس است نه وظیفه،کارِ محبت است.موهبتي الهی که زاییده ی سالها تکرارِ جملاتِ معجزه گریست که هر روز در وجودش قَلَمه زدم،اینکه تو مردی!مدیر و مدبری! مظهرجلالی!غیوری!انتهای قدرتی!تو برای من تنها تکیه گاه و پناهی!

بگذار راحتت کنم من تواضع کردم دربرابر قدرتِ مردانه اش و او مردانگی کرد در برابر لطافتِ زنانه ام!

قهوه ی بدون شکر را هورت میکشم و کامم را شیرین میکنم با نگاهِ به همسر،لبخندی به صورتش میپاشم و در سکوت جمله ی معجزه گرم را تکرار میکنم،او هم میخندد و از چشمانم می‌خواند:
"تو بی‌نظیری رفیق !
#همسرداری

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:30 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

عادت همیشگیمه وقتی صدای موتور همسری رو از تو کوچه می‌شنوم.بچه ها رو بسیج میکنم و میگم :"بچه ها بدویین بدویین بابا اومد بابا اومد".انگار بابایی از جنگ برگشته😅زلزله میفته تو خونه، صدای بابا گفتناشون تا آسمون میره بالا.😍
چند دقیقه بعد یک عدد همسر که دوتا بچه از کت و کولش آویزونه از پله ها میاد پایین.
خریدارو با ذوق ازش میگیرم و میگم:"واااااای مرسی عزیزم چقدر زحمت کشیدی آخه، خسته نباشی" محکم بغلش میکنم و بوسش میکنم.
___________________________________________________
حالا امروز محمد کوچولو یه خاک انداز از تو حیاط آورده و بهم میده.منم ازش میگیرم و میذارم روی زمین.

یدفعه میگه:"مامان مامان اینجوری نه.بده بده".خاک اندازو دوباره ازم میگیره و میگه :"حالا بگیر، اینجوری کن ببین. بگو وااااای مرسیییی عجییییجم خسته نباشی! بعد بغلم کن و بوشم کن.خب؟باشه؟! "

دیگه نفهمیدم چیکارش کردم. خوردمش فقط😅😍با اون مخِ سه سالش ‌چقدر اخه حواسش به رفتار من با باباییش هست.😅
___________________________________________________
رسول اکرم ﷺ:
حَقُّ الرَّجُلِ عَلَى الْمَرْأَةِ...أَنْ تَسْتَقْبِلَهُ عِنْدَ بَابِ بَيْتِهَا فَتُرَحِّب
حق مرد بر زن این است که هنگام ورودِ مرد به خانه تا جلوی در به استقبال او برود و به او خوش آمد بگوید.

#شادی_های_کوچک_خانه_ما
#عادت_های_خانه_ما

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:29 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر هشتاد ساله
مادر ۳۹ ساله
دختر 7ساله
بیوگرافی الهام دختر همسایه، که هر روز میآید منزلمان و همبازی دخترک من شده.او هم مثل تمام دخترها عاشق لباس صورتی پرنسسی چیندار است؛اما وقتی میخواهد از خانه خارج شود از مادرش می پرسد مامان چی بپوشم؟ و مادرش میگوید:"همان همیشگی!"
این اتفاق شاید علتش عدم پول نباشد، شاید حوصله از خانه شان رخت بربسته، شاید هم سلیقه یا ذوقی برای خرید نیست!

داشت با دخترم حرف میزد از آن حرفهایی که ما اسمش را میگذاریم کودکانه ولی عالمی دارد برای خودش؛ لابلای حرفهایش با هیجان میگفت مادرش میخواهد بفروشدش!
لبخندی چاشنی میکنم و ازش میپرسم: - - - چرا؟
اوهم میخندد و تعریف می‌کند که چن روز پیش تولدی گرفته اما هیچکسی را نداشته که دعوتش کند چون آنها در این شهر غریبند.. حرفش تمام نشده میدود سمت اتاق...

لبخندِ روی لبانم خشک میشود،دردِ این بچه فقط توجه و محبت است.
چند ثانیه بعد ذهنم شروع میکند به ساخت تصویر الهام با لباسی که برای تولد فاطمه گرفته بودم ، با کیک صورتی پروانه ای و بچه های قد و نیم قد همسایه، کادوهای رنگارنگ...
لبخندِ روی لبانم جانِ تازه میگیرد. ولی کسی در گوشم میگوید اگر الهام هم با لباس دخترِ تو عکس بگیرد،دیگر عکس های فاطمه تک نمیشود، اصلا ممکن است لباس نسبتا گران فاطمه پاره شود... هنوز دارد در گوشم حرف میزند که تصمیمم را میگیرم.
-الو سلام مامانِ الهام خوبید؟راستش خواستم بگم کیک با شما،لباس با من ،بیاین برای الهام تولد بگیریم.
صدای دعایش تا عرش بالا میرود...
__________________________________________________
میدانی قشنگی دنیای من یعنی خوشحال کردن قلب الهام نه خاص و تک بودن لباس فاطمه!!
من صدای خنده های الهام در این لباس باشکوه صورتی را بیشتر از خنده های فاطمه دوست دارم!و یقین دارم که حالا ملائک دعوتند به این تولد.
#تولد
#مبارزه_با_نفس

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:28 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

وضو میگیرم.چادرِ گل گلی ام را برمیدارم.جا نمازم را روی فرش قرمز،همان کنج همیشگی، کنار سجاده ي سبزِ مادر پهن میکنم.

آفتابِ گرمِ ظهرِ تابستان کمر همت بسته تا خودش را از پشت شیشه ي پنجره ي رو به حیاط بکشاند به داخلِ اتاق،میشود از لابلای گذرِ نورش ذراتِ معلقِ در هوا را دید که مستانه دورِ پاهای قامت بسته ي مادر میرقصند و میچرخند.

نگاهم غرقِ مادر میشود؛غرقِ آیینه ی شفافِ چشمانش که تصویر سالهای دور بچگی ام را نشان میدهد.دستان مهربانی که کودکی ام را بغل کرده. به مدد یاعلی از زمین بلند کرده.زخم هایم را با معجزه ی نوازش پانسمان کرده.مطابق مزاجم غذا پخته، بوقت مریضی تیمار کرده و به وقت شادی قلقلک داده و بازی کرده.دستانی که حتی برای عروسک هایم هم مادری کرده!!

دستانی که حالا به حکمِ قنوت تا آسمان بالارفته تا دعای عاقبت بخیري دخترش را لابلای عطرِ گلاب چادر سفیدش بگذارد پیش خدا و هزاران بلا را دور کند بصرفِ حضورش پیش هو.

نمازمان که تمام میشود؛ به رسمِ تقبل الله،دستانش را محکم میگیرم. تمام احساسم را میریزم سرِ انگشتانم، گذر میکنم از چین وچروکهایی که شصت سال طول کشیده تا بالغ شوند و گواهِ رنجِ روزگاریست که با ذکر رضا برضاک از آن عبور کرده. کمی انگشتانش را بهم فشار میدهم تا حواسش جمع من شود.

-مامان جان،ماماااان!!
+بله؟
- چقدر تو خوشگلی مامان! خیلی قشنگی! قشنگتر از همه این سالها♥

لپ هایش گل میاندازد؛ لبخند ریزی از سرِ ذوق مپاشد به صورتم؛تسبیح را برمیدارد و زیر لب صلوات میفرستد.

با لبخندش چراغِ خانه ي قلبم روشن میشود.همان نورِ هدایتِ حدیثِ نبوی که هر که مادر را خوشحال کند،گویی؛ خدا را خوشحال کرده. تمام دلهره و ناراحتی ام را با سجاده بقچه میکنم، سرم را میگذارم روی پاهایش که بویِ بهشت میدهد.نگاهم به لبخندِ مادر است و دلم پیش لبخندِ خدا!
____________________________________________________
پیامبر اکرم ﷺ
هر که مادرش را خوشحال کند! خدا را خوشحال کرده
#مادر
#حدیث_مادر
#حدیث
#میم_مثل _مادر

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:28 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

پنجشنبه شب بود.طبق عادت اخرهفته راهی گلستان شهداشدم.سر مزارشهیدگمنام نشستم، گوشی رودادم دست محمدتا بشینه کنارم و منم باخیال راحت دعای کمیل بخونم.
پسری هشت ساله بالباس خاکی نشست کنارمحمد،گوشی رواز دستش گرفت وشروع کردبه بازی کردن.محمدهم بلندشدورفت پی یه بازی دیگه.
ازکیفم لقمه دراوردم،بیشترش رودادم به اون پسربچه وکمترش رو به محمد،یذره هم براخودم نگه داشتم،دیدم پسرک خیلی گشنشه سهم خودمم دادم بهش.
شارژگوشی تموم شد.پسریچه گوشی روداد به من و کش شلوارشو کشیدبالا که بره یدفعه دوتاهزاری مچاله شده ازش افتاد پایین.خم شد پولو برداشت وخداحافظی کرد.
دعا که تموم شد.از شهدامیام بیرون که یه نفر ازپشت صدام میکنه.صداآشناست همون پسر بچه ست..
-خاله!خاله ماشین داری؟
+نه پسرم پیاده میرم
-خاله منم باهات پیاده میام تا میدون
+من مسیرم جای دیگه ست.مگه خانواده ت باهات نیستن؟
-نه خاله تنهام.مامانم تومیدون بساط پهن کرده ولیف میفروشه.منم بایدبرم پیشش.اگر پیاده میری منم باهات بیام.

یادهزار تومنی های مچاله شده داخل کش شلوارش میفتم،ازینجا تامیدون خیلی راهه.نکنه پول نداره تاسوارتاکسی شه.
همون موقع گوشیم زنگ خورد فاطمه ست ومثل همیشه بهم میگه براش بستنی بخرم.رو کردم به پسرک و پرسیدم:
_خاله توهم بستنی دوست داری بخرم؟
+چیفس رو خیلی دوست دارم خاله چیفس
از لهجه و تلفظ غلط بامزه ش خنده م میگیره.چند قدم جلوتر به بهونه چیپس موجودی کیفم رومیذارم کف دستش:
-بیاخاله من میخواستم برات چیپس بخرم امامیبینی که مغازه هابسته ست.خودت بعدابخر.
ازخوشحالی چشاش برق میزنه،مکثی میکنه، پولو میذاره تو جیبش.خداحافظی میکنه و اونطرف خیابون سوارتاکسی میشه.

تو اون سیاهی شب،از ذوق پسرک، لبخند به لب یه گوشه مات و مبهوت میشینم.خواستم برم بقالی تابرافاطمه بستنی بخرم.نگاه میکنم به کیفم.آخی پولامو دادم به اون پسر بچه،پس بستنی فاطمه چی میشه؟من بهش قول داده بودم..
تو همین فکر بودم که از دور چشمم میخوره به یه پیرمردخمیده که داره بدوبدومیاد سمتم تودستش دوتابستنی قیفیه بهم میده ومیگه:
-بفرماخواهری بدین به بچه بخوره.خیراتیه!
باتعجب بستنی روازش میگیرم وبابغض ازش تشکر میکنم.
ندایی توی قلبم میپیچه:يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَىٰ رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ«انشقاق۶»تو در راه خدا رنج زیادمیکشی پس پاداشش روخواهی دید
ازجام بلندمیشم نگاه میکنم به آسمون:
-خدایا مرسی که سر قولت موندی و نذاشتی قولی که به فاطمه دادم رو بشکنم خیلی آقایی♥
#مهربانی

عکس پروفایل بستنی خوشمزه و لذیذ [ویژه ی تابستان❤️]

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:27 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

آرایش صورتم راپاک میکنم،وضومیگیرم،جلوی آینه میایستم وموهایم راسفت جمع میکنم وروسری ام رالبنانی میبندم.چادرمشکی مثل همیشه غیرتی شده وروی چوب لباسی منتظر ایستاده تادورتادوروجودم رابگیرد.همزمان چشمم میافتدبه خوشبوترین ادکلن روی میز،دلم میخواهد چندپاف به لباسم بزنم که ندای رسول الله درورای گوشم طنین اندازمیشود.«هر زنی که خودرامعطرکندوازخانه بیرون رود،تازمان بازگشت به خانه،موردلعن قرارمیگیرد»

عصرجمعه سربه زیرجاده ای میشوم که هزاران نفرروی شانه اش آمده اندورفته اند.بعضی هایشان هم اغوش همین خاکی شده اندکه روی آن راه میروم.حق رابجامیاورم وازجانبشان لااله الاالله میگویم.

مردی جوان وسط پیاده روایستاده وکسی به اواعتنانمیکند.در یک دستش برگه های تبلیغاتی ست ودردیگری عزت وغرور جوانی!دستم راسمتش درازمیکنم،برگه هارا کف آن قرارمیدهدوبدون اینکه رهاکند،محکم میکشدومیخندد،بی اعتنااززشتی کارش برایش دعامیکنم،خدایارزق واسع بهش بده

چندقدم بالاترنوجوانی تاچشمش به من میافتدمسخره کنان الله اکبر میگوید،پشت سرم میخنددوتکرار میکندکلاغ سیاه کلاغ سیاه.بجای آنکه سرتکان دهم یاتاسف بخورم،برای عاقبت بخیری اوهم دعامیکنم.

پشت ویترین صنایع دستی میایستم از اینهمه هنر کیفور میشوم، ذوقم رامیپاشم به چشمان خانومی که کنارم ایستاده،خیلی سردنگاهم میکند وباچشم غره از کنارم عبور میکند.لبخندم راقورت میدهم وواردمغازه میشوم..
-آقا!آقا!میبخشید!
-آقا!
فروشنده گویاصدای همه دخترکان آراسته رامیشنودجزصدای من!به همه نگاه میکند،جزبه من.
-آقا!سبدحصیری باقیمت مناسبترم دارید؟
غرغرکنان بلنددادمیزند:
-برید ارزونترشو ازهمون دولتی بگیریدکه انتخابش کردید.
آرام وآهسته ازمغازه خارج میشوم.کاش دلش هم مانند مغازه اش باصفاوپررونق بود

خانومی بامانتو ورژقرمز،دست دردست آقایی حرکت میکردندوحرفهای عاشقانه میزدند.مردجـوان بادیدن من رشته کلام راتغییردادوبالحن مسخره شروع کردبه روضه خواندن ازامام حسین ع.همان مردغیوری که فرمودتازنده ام اجازه نمیدهم به چادراهل خیام تعرضی بشود.همان آقای لطیفی که تاآخرین لحظه برای دشمن دعاکرد.
وشنیدن اسم ارباب برایم کافی بودتابغض فروخورده غروب جمعه ام بشکند.قطره اشک سر میخورد میافتد روی چادرم.
دلم میخواست برگردم سمت آن مردوبگویم:
-خوشبحالت که حسین ع تورابیمه کرد.همین روضه توواشک من تاقیام قیامت برای شفاعتت بس.ارباب مهربانمان توراخرید!هرچند که تواورافروختی!
#چادر
#روضه

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:26 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

ساعت از نیمه شب گذشته بود.تنها با بچه ها از شهدا برمیگشتیم.دستشان در دست هم بود وگوشه چادر مرا هم سفت به انگشتانشان گره زده بودند.از کنار خیابان رد شدیم که چشمم خورد به مردی که کارتنی روی زمین پهن کرده و آماده شده است تا بخوابد.
بدون محبت از کنارش رد میشوم. با این دلگرمی که چیزی از من نخواسته تا اجابتش کنم.
باصدای قه قه کودکانه نظرم به سمت مرد جلب میشود که داشت به بچه هایم میخندید و آنها را ماهرانه میخنداند.آن هم بدون ذره ای چشم داشت!کمی عمیقتر به او نگاه میکنم به لبخند خالصش،به چشمان میانسالی که خستگی این سالها را در خود جای داده، به آن صورت شسته نشده، موهای سیاه آشفته، دندانهای شکسته،دست و پای درشت اما زخمی و لباسهای مندرس و پاره.
بغض میکنم از اینکه او دارد در اوج نداری و بدبختی اش میخندد و میخنداند، احسان میکند و قلبش را دو دستی تقدیم بچه ها.
اصلا میدانی! تنها سرمایه و ثروت او همان لبخند بود که خرجمان کرد و دارایی من،لباس و کفشی مناسب،زیورالات طلا و نقره، پول و کارت بانکی،اغذیه و شکلات که هیچکدام را خرج او نکردم!!
بچه ها هنوز سرخوش از لبخند آن مردند،سرشان را به عقب برمیگردانند و به او دل میدهند و بای بای میکنند و من اما حسرت زده ام که چرا سربزنگاه ان هم هنگام برگشت از شهدا!! حساب دودوتای دنیارا کرده ام و با خودم توجیه دینی بافته ام که او سائلی نبوده که درخواستی کرده باشد تا من ردش کرده باشم پس مصداق ایه «و اما السائل فلا تنهر» نشده ام و تا من دراین فکرها هستم او گوی میدان را ربوده و برگ برنده را با خوشحال کردن بچه هایم گرفته و در عوضش قصری بهشتی بالاتر از وسعت تمام خیابانهای همین شهر برای خودش ساخته.
آخر اگر او از من درخواست میکرد که من وظیفه واجبم براوردن حاجتش بود.پس احسان کجای زندگی من است؟خدمت به خلق!؟خوشحال کردنشان؟! براوردن حاجت نیازمند قبل درخواست کمک؟!
دیگر کار از کار گذشت.مسابقه را باختم بدم باختم اما..
میدان را خالی نگه نمیدارم. دستانم را میبرم سمت آسمان و برایش دعا میکنم.خدایا خودت نجاتش بده. خدایا با نداری اش بچه هایم را خوشحال کرد تو با دارندگی ات او راخوشحال کن.
#احسان
#آزمون_الهی
#خدمت_به_خلق

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:26 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

درازکشیده ام،خیره به گوشه ی تاریک نگاه میکنم ویکی یکی اعمال روزم راباکمک نورمهتاب ازپروژکتورذهنی ام میاندازم به روی دیوار ترک خورده اتاق
-امروزچقدرتونستی به خلق خداخدمتی کنی؟
پروژکتوریکی یکی نشانم میدهد
☆بچه هایم راخنداندم وباآنهابازی کردم
☆برای اهل بیت غذاپختم، لقمه کردم وباعشق به دهانشان گذاشتم
☆خنده به لب خانه راتمیزکردم
☆همسرصبورومهربانی بودم
-کافی بود؟
+نه!کم بود.این همه من نبود!
پروژکتورخاموش میشود.دفتروقلم ذهنی ام آماده ست تارزق امشب رابرایم یادداشت کند.باخودقرارمیگذارم که فردابیشترخادم خلق خداباشم.چشمانم رامیبندم.قطره اشکی قل میخوردومیافتد سمت چپ بالشتم خدایامهلت بده.الله لااله الا..
صبح زودازخواب بلندمیشوم.قراردیشب رامرورمیکنم.بسته های پستی راداخل ماشین میگذارم وراه میفتم
☆چشمم به اطراف خیابان است تازنی،پیرمردی بیابم وسوارش کنم.درمیانه راه خانومی میبینم که گرماطاقتش رابریده وبزور پاهایش رادرجاده میکشد.سریع ترمزمیکنم
-بیاین برسونمتون وکولرراروشن میکنم
مینشیند،لبخندی میزندوکلی معذرت خواهی میکند.به گمانش مزاحمم شده.ولی نمیداندکه دردل بزمی بپاست.واونشانه قرارعاشقانه شبانه من است!مسیرم کج میشودولی به مقصد!!میرسانمش.باکلی دعابدرقه ام میکندـ
☆وارد پست میشوم.خیلی شلوغ است.لبخندمیزنم تابندگان خدایم چهره ام راخسته و بیحوصله نبینند
☆خانمی باموهای شرابی ابروانی درهم رفته دست به کمرکلافه ایستاده ونگاهش به این طرف وآنطرف میپرد.صدایش میزنم:
-بیاین اینجابشینیدکمرتون خسته شد
☆کارمندازپشت میز،باپیرمردی بلندحرف میزند:
-گفتم که آقا،نقدنمیشه.لطفاکارت بکشید
پیرمردباآنهمه ابهت خفته روی تارتار سفیدی مویش،رومیاندازدبه خانم اول صف،میشه شمابرام کارت بکشین من نقدبهتون بدم؟
زن سری تکان میدهد.ندارم
میخواهدبرودسراغ نفربعدکه باشتاب کارت راوسط دستانش میگذارم.
نگاه تشکرآمیزی میکند و پول نقد را از جیبش درمیآورد.اوهم نمیداندکه سلولهای منجمددرونم بواسطه اجابت خواسته اوجان تازه گرفته اندباتلاوت ایه بهاری السابقون السابقون اولئک المقربون ومن به اوبدهکارم نه اوبه من!
☆نفرآخرصف بودم. مشتری تازه رسیده غرغرکنان میخواهدکارش زودتمام شود.رومیکند به من:
-میشه من جای شماباشم؟
+بله
سرآخرکارم تمام میشود.نگاهی به دستانم میکنم.بسته هاراتحویل داده ام وبه جایش سبدی ازستاره چیده ام!محکم نگهش میدارم،نباید پایم بلغزد!وستاره ای بیفتد!ذوق میکنم ازینکه قراراست امشب باپروژکتوربچسبانمشان به دل سیاهی شب و نور بپاشم به اهل زمین وقرائت کنم:
«وجعلنی مبارکااین ماکنت..مادمت حیا»
خدایاوجودم روپربرکت کن
#مهربانی
#خدمت

50 عکس ماه و ستاره برای پروفایل و استوری اینستاگرام زیبا و خاص

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:25 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الل الرحمن الرحیم
-مامان تو بیشتر منو اول دوست داری یا محمد رو؟
محمد ریز ریز میخنده و میگه منو دوشت داله منو! تولو دوشت نداله.
-ااا تو نگو بذار مامان بگه. مامان بگو دیگه منو بیشتر دوست داری یا محمد؟؟
+خودت چی فکر میکنی فاطمه؟ فکر میکنی من کدومتونو اول دوست دارم؟تو یا داداشتو؟
-هیچ کدوممونو. تو اول بابا رو دوست داری!! ♥

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:24 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

حداقل هفته ای یکبار یخچالو تمیز میکنم.اما ایندفعه بخاطر امتحانات بعد ازدو هفته آمدم سروقتش.
درشوباز میکنم.چقدرهمه چی نامنظمه.دیگه خبری ازسبدهای رنگی رنگی که با دیدنش لبخند بیاره رو لبت نیست.دستمو میبرم داخل و قابلمه کوچیکی که خودشو بزور ته یخچال جا داده رو در میارم بیرون. توش چیه؟باقیمونده غذای بچه هاست.ای وای آخرسر خراب شد!
انگشتم میخوره به سبدکناریش.این یکی چیه؟میوه ست که کپک زده وخودشو میون انبوه میوه های تازه رسیده مچاله کرده و از سرما یخ زده.
با ناراحتی واحساس دردی که تو سینه م دارم یکی یکی میندازمشون تو سطل زباله.نوچ نوچی میکنم وبه خودم تشر میزنم که چیکار کردی مریم؟اسراف؟حالا چجوری میخوای اون دنیاجواب تک تک این دونه های برنج رو بدی وقتی بهت میگن ماقرار بود با توی انسان به کمال برسیم.باما چه کردی؟با صدای لرزون نجوا میکنم.
«و لا تسرفوا انه لایحب المسرفین»
ازشدت نفرت از کارم، خودمو پرت میکنم روی صندلی آشپزخونه و دستمو محکم میذارم روی پیشونیم.دلم میخواد از ته دل، سر خودم فریاد بزنم که چرا زودتر نیومدی سروقتش.به قدری خراب شدن که حتی بدرد مرغ و خروس خانم همسایه هم نمیخورن!
هادی درونم میاد سراغم:
-مریم؟ خدا یا درس؟
+معلومه که خدا
-الکی میگی تو درست رو ترجیح دادی به خدا
+نه ندادم
-دادی! میدونستی غذای بچه ها تو یخچاله.میدونستی دیر برسی بهش خراب میشه. میدونستی خدا اسراف کننده!!رو دوست نداره.اما محبت درسو به محبت خداترجیح دادی. بخاطر درس خوندن،تنبلی کردی و نیومدی سراغ این.تو حتی اگر صفر هم میشدی نباید میذاشتی این اتفاق بیفته.
+بغض میکنم، درسته!من باید همونموقع میدوییدم و غذارو جابجامیکردم. نباید فرصت میخریدم برا کاریکه که انجام ندادنش میشه خروج ازدایره محبت خدا!

چرخی تو.خونه میزنم واطرافمو دقیق نگاه میکنم.چراغ اتاق روشنه وکسی داخلش نیست،خاموش میکنم و زیرلب تکرار میکنم انه لا یحب المسرفین،تلویزیون روشنه وفاطمه خوابش برده دکمه خاموشی رو میزنم وتکرار میکنم انه لایحب المسرفین،چشمم میفته به کشمشی که خودشو همرنگ پایه های صندلی ای کرده که بغلشه،میدونم اگه به دادش نرسم لقمه چربی میشه براجارو برقی برش میدارم میذارم تو ظرف و تکرار میکنم انه لایحب المسرفین،گازروشنه وکتری چند قدم دورتراز شعله خسته نشسته،خاموش میکنم وتکرار میکنم انه لایحب المسرفین.

نفس عمیقی میکشم.زیر انداز قرمز گلگلیم رو پهن میکنم.سبزی های معطر تازه چیده شده رو میذارم روش وبا دقت دونه به دونه پاک میکنم مبادا ریز برگی از نعنا یا ریحون جابمونه و اون دنیا صدام کنه:"مریم منو جاگذاشتی. انه لایحب المسرفین"
#اسراف

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:24 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

گیس موهاشو باز میکنم. عطر تار تارش میپیچه تو فضا.دستی به این ریسه طلایی میکشم.موج دار شده درست مثل دریا.بهش میگم:
_"فاطمه میشه به گلها نگاه کنی؟"
بر میگرده سمت شاخه ها و منم سریع ازش عکس میگیرم!
_حالا گلها رو بو کن.ببین چقدر خوشبویه! چقدر خوشگل و لطیف درست مثل تو!😍
بینیشو تا ته میچسبونه به سفیدی غنچه ها و میگه:
_ "اوووومم آره به به عالیه"
محکم از پشت سر بغلش میکنم و بوسش میکنم.صورتمو میبرم کنار گوششو اروم بهش میگم:
_ "میدونی فاطمه میدونی! من اندازه تموم گلهای دنیا دوست دارم"🥺
لبخند میزنه و میگه:
_"اوووم منم اندازه همه گلهای صورتی توی پارک دوست دارم مامانی"
با همون خنده خوشگلش که ی چال ریز و نقاشی کرده رو لپش برمیگرده و اینبار زاویه عکسم میشه زیباترین لبخند دنیا!
____________________________________________________
امام صادق ع: هر كس فرزندش را ببوسد ، خداوند عزّوجلّ براى او ثواب مینويسد و هر كسى كه او را شاد كند ، خداوند روز قيامت او را شاد خواهد كرد.
پیامبراکرم ﷺ: فرزندان خود را بسیار ببوسید زیرا برای شما در هر بوسیدن درجه‌ای است.

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:22 ] [ از نسل او ] [ ]

بسم الله الرحمن الرحیم

پدر شوهرم صدام میزنه
_مریم خانم مریم خانم
_جااانم باباجان....و میرم دم پله ها
ظرف غذا رو بهم میده و میگه بفرمایید.
با هزار شوق و ذوق ازش میگیرم و میگم:" وااااای وااااای دستتون درد نکنه.اخه چرا زحمت کشیدین.بخدا شرمنده م میکنین مرسی مرسی "
و با یه خنده گنده که کل صورتمو گرفته میام پایین.
اونم نگاهم میکنه و با لبخندی که از سر ذوق کردن من رو لبهاشه برمیگرده.
در ظرفو باز میکنم. بوی موندگی و کهنگی تو صورتم میخوره.کاملا خراب شده و گوشه ش کپک زده. بدون اینکه بچه ها و همسری بفهمن میندازمش سطل زباله.
این اولین بار نیست.باز هم پیش اومده که غذای کهنه،غذای خراب،میوه بیمزه،میوه ای که هفته ها تو یخچال مونده و چروک شده رو برام بیاره و من هربار با هزار ذوق ازش میگیرم جوریکه ذره ای متوجه نمیشه غذاش مشکل داشته.نه اون لحظه به روش آوردم و نه هیچوقت بعدا بهش اشاره ای نکردم نه به این پیرمرد امیدوار و نه به همسرم که مبادا خجالت بکشه!گاها ازم. پرسیده خوردید خوشمزه بود؟منم گفتم شما هرچی به ما میدید خوشمزه ست دستتونم درد نکنه.
راستش رو بخوام بگم اولایل ازدواج ناراحت میشدم.چرا به من اینارو میده اخه!و با تاسف باید بگم گاهی میرفتم سر یخچالشون و چک میکردم ببینم میوه بهتر نداشتن که اینو برام آوردن؟!!پناه بر خدا از سر نادانی انسان.
طول کشید تا یادبگیرم عینکمو عوض کنم و جور دیگه ای نگاه کنم اینکه مثلا این کارو بذارم به حساب پیری و فراموشکاری.اینکه حتما میخواسته زودتر بیاره و یادش رفته.اینکه چشماش ضعیف شده و حتما ندیده کپک زده، ندیده که خرابه. بعد دلم میسوزه و به خودم میگم اخه این پیرمرد چیزی نداره که باهاش بتونه منو خوشحال کنه.تموم سرمایه ش همیناست.یعنی من خوشحالش نکنم؟! نذارم فکر کنه که من با همین چیزای کوچیکی که بهم میده شاد میشم؟ نذارم فکر کنه که تونسته یه کاری برام انجام بده؟یعنی اینقدر بدبختم که لایق خوشحال کردن کسی نباشم؟ اونم کسی که پیامبرم گفته حرمتش حرمت منه.
یا رسول الله این حرمت گذاشتن من به پیران این خونه رو قبول میکنی؟!اینو میذاری به حساب احترام به خودت.تونستم خوشحالت کنم!؟ازم راضی هستی؟!من هیچ چیز دیگه ای نمیخوام.نه کادوی لاکچری نه یه سبد میوه نوبرانه ونه یه دست غذای گرم و تازه.
____________________________________________________

پیامبر اکرمﷺ میفرماید: احترام به پیران امت من احترام به من است.
#حدیث
#مبارزه_با_نفس

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:18 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
برچسب‌ها وب
عکس (63)
هدیه (24)
تولد (10)
سفر (3)
چله (2)
ح ز (2)
ا ز (1)
قم (1)
ن خ (1)
امکانات وب