|
لحظه هاي ما براي هو ღ اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند
|
بسم الله الرحمن الرحیم فردای آن روز بعد اتمام جلسه به خودم قول می دهم که تمام ناراحتی های شب قبل و کدورت های اطرافیانش را فراموش کنم و با دلی امن!!،رویی گشاده تر از همیشه به سمت لانه عشقمان بروم. کلید را در میاورم،اندکی پشت در درنگ می کنم و با برکت نامش وارد خانه می شوم"اعوذ بالله من الهمزات شیطان الرجیم.بسم الله الرحمن الرحیم ...یا صاحب الزمان". عطر مست کننده چای شمال فضای خانه را پر کرده. بوی نجابت عشق می دهد آشیانه محبتمان بوی دو نفره های عاشقانه،غروب های شاعرانه و خاطره های معصومانه.کادوی قلبی شکل روی میز نگاهم را به خودش جذب می کند.کمی نزدیک تر می روم جمله روی آن را بلند می خوانم "زندگی زیباست و زیبایی آن بستگی به زاویه دید ماست زیبایی ها را ببینیم"خیال خاکی ذهنم به عقب ورق می خورد.کتاب ادبیات دوران دبیرستان و جمله معروف آندره ژید به دخترش;"ناتانائیل کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که بدان مینگری."چقدر عاشقانه این جمله را دوست داشتم.مشق دوران بلوغم بود.بعد سالها کلماتش را برای خودم بلند بلند دیکته میکنم... سنگینی نگاهی از پشت حواسم را به خودش پرت می کند.با همان لبخند دوست داشتنی به چشمانم خیره می شود تا نظرم را نسبت به هدیه با سلیقه اش بداند.ملاحتی تحویلش می دهم.سرم را تکان می دهم و با انگشت اشاره می کنم عالی و زیباست.مثل همیشه سلیقه ات تک تک است. کنارم می نشیند و با هیجانی که در چشمانش موج می زند شروع می کند:" از دیشب که رفتی هیئت تا امروز غروب همش فکرم پیشت بود.اینکه چرا این همه دلزدگی یه دفعه برات به وجود اومد.خوب که فکر کردم دیدم اینطوری نیست تو کم کم به این حس خستگی رسیدی و من اصلا تو این مدت حواسم بهت نبود تا جلوتو بگیرم.زاویه نگاهی که همیشه قشنگی هارو می دید و با قشنگی ها دل خوش بود و خدارو برای همونا شکر می کرد کم کم تغییر کرد.وقتی میومدم خونه ذوق سابق رو نداشتی،با کارهای کوچیک من خوشحال نمیشدی و از قشنگی های زندگیمون نمیگفتی.فقط از اتفاقهای بدی که اونروز برات افتاده بود خبر می دادی.از اینکه تو خیابون کی با کی دعوا گرفت.تو کلاس استاد اخلاق کدوم حرکت اشتباه رو باتو و بقیه داشت.تو خونه یکی اومد و فلان تیکه رو انداخت و غر زد.فقط نقاط منفی.منم گوش می کردم و دلداریت می دادم و اصلا فکرشو نمیکردم که گفتن این بدی ها چقدر داره تو رابطه مون تاثیر میذاره و تو رو از من دور میکنه.بذار صادقانه بهت بگم توقعت رو از ادمهای اطرافت بردی بالا و بی نقصانه ازشون انتظار عمل داشتی.یه سوالی ازت دارم آیا اینها جاهلانه دارن راه رو اشتباه میرن یا نه از روی دشمنیه؟ آفرین جاهلانه.و تو از کسی که جاهلانه داره راه رو اشتباه میره ناراحت شدی و کینه به دل گرفتی؟؟ اگر اینطور بود که پس ما کجا و امام عصر کجا.عزیزم عاشر الناس بقدر عقولهم با مردم به اندازه عقلشون معاشرت کن و ازشون انتظار داشته باش انسان ها بدی می کنند اما بدی هاشون حاصل ذات پلیدشون نیست..یادت باشه دوست داشتن و نداشتن ما به اقتدای اماممونه.انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم... مات و مبهوت نگاهش می کنم.حرفهایش شدیدا تکراریست.من همه این ها رو از بر بودم.من مدتها روی خودم کار کردم تا بتوانم مسیح گونه به بزغاله های مرده متعفن کنارم نگاه کنم.با کوچکترین نعمتش شکر میکردم و با بزرگترینش سجده.بعد از هفته ها خالی بودن یخچال سبدی میوه و دلنوشته ای از او صدای خوشحالی و شکرانه ام را به هفت آسمان میبرد و باران ذوق از چشمانم جاری می ساخت.من به حداقل هایمان شاکر بودم،به جمعه گردی های بی کباب قانع بودم.من باور داشتم سخن امامم را که "المصائب بالسویه مقسومه بین البریه" همان حدیث شیرینی که با انار ترش شهر ساوه در جاده های آرامش بخش دو نفره مان نو بر کردم.من لبخند خدا را در پس شکرانه اهالی کوچه پس کوچه این شهر دو نفره دیده بودم.آنجا! بوی خدا می داد.بوی عرفه های دو نفره.اشک های بی وقفه من،بی یقف او بوی الحمد لالله الذی لیس لقضائه دافع...بوی سجده آخر شفع های وترانه او... پس چه شد؟ کدام کفر و یا کدام گناه،نعمتِ شکر،این قاعده اعجاب انگیز هستی را از من گرفت.پس کجاست آن دختری که بی ادبی اطرافیانش آن را سر سجاده می کشاند.شانه هایش را می لرزاند.او را به سجده می افکند و زبان به مناجات امامش باز می کرد " خدایا شکرت.آنان که تو را دارند چه ندارند وآنان که تو را ندارند چه دارند" ان تکونوا تالمون..ترجون من الله مالا یرجون" و چه راحت به یکباره همه را و همه را از دست دادم.چه ساده فراموش کردم که هوست حائل میان من و قلبم و همه چیز باید اول از فیلتر وجودی او رد شود.فیلتر رحمت،مغفرت،عفو،غضب... طبل دسته عزاداران حسینی در کوچه مان کوبیده می شود ،قلبم را به لرزه در می آورد و سازهِ کجِ تازهِ بنایِ کینه را فرو میریزاند.زنجیر دورش را می شکند و کلید را به دست نگهبان اصلی اش میدهد.در دلم کرب و بلایی برپاست.صدای هل وفیت هل وفیت یاران حسین به گوش می رسد.صدای ما رایت الا جمیلا عمه جان زینب.من چه دارم که آن را عرضه کنم بر امام عصرم و رضایتش را بطلبم؟!با چه لب بگشیام و بگویم جمله عرفانی اوفیت یابن رسول الله؟ بگویم جد بزرگوارت فرمود"احترام به پیران امت من احترام به من است" اما من از خدمت به پیران این خانه خسته شده ام.بخاطر نیازمندی و یاری طلبیشان از حرفهای مردم به ستوه آمده ام و صبرم در برابر همسرم لبریز شده است.هل وفیت یا مولا؟؟ تاب نشستن!ندارم.چادر مشکی ام را بر تن می کنم و می زنم به دل سیاهی شب. دست هایم را می گیرم زیر آسمان بغض آلود پاییزی و بلند بلند زمزمه می کنم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین . ابرهای آبستن رحمت میهمان چشمانم می شود... فردا عاشوراست... گویی دستی در آن تار سوی شب قبای صبح می بافد برایم.به آرامی زره ظریف زنانگی ام را تنم می کند. مرکبِ صبر.شمشیرِ لطافت و کمانی از جنس لبخند به دستم می دهد و با دعا مرا تا میدان نبرد بدرقه می کند.و من آماده ام.آماده جهادی دوباره در خاکریز خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها ". برچسبها: حبیب, من و نفسم, عکس, هدیه [ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 2:0 ] [ از نسل او ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |