|
لحظه هاي ما براي هو ღ اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند
|
بسم الله الرحمن الرحیم حسابی افتادم به جون خونه مون.خونه خیلی کوچیکه و اثاث ما واقعا زیاد خیلی زیاد.خب اونموقع که قرار بود بیایم اینجا زندگی کنیم من هرگز فکرش رو نمیکردم که عمر زیر سقف بودنمون اینجا به چهار سال بکشه.فکر میکردم یکی دوسال نهایت میشینیم و بعد میریم یجای بهتر اما خب تقدیره دیگه.الآن هم واقعا معلوم نیست تا چند سال دیگه اینجا خواهیم موند. هردومون از وضعیت مکانیمون ناراحتیم. هروقت از کوچیکیش دلمون میگیره دو تایی میشینیم و کلبه رویاهامون رو خیالبافی میکنیم.یه خونه بزرگ حیاط دار با یه حوض آبی که دورتا دورشو شمعدونی قرمز گرفته....یه ایوون وسیع که گلیم خوش رنگ و لعابمون روش پهنه و میچسبه واسه یه قاچ هندونه و دو تا کلوم حرف عاشقانه...فندق و پسته دارن تو حیاط گرگم به هوا بازی میکنن و صداشون تا آسمون بلنده،بابای خونه داره به درختهای میوه آب میده.بوی خاک اومممم....بوی نم کل فضا رو پر کرده.....یه کاسه زردآلو میچینه و میاره برای منی که دارم رو پاهام تربچه رو میخوابونم و کتاب میخونم. خلاصه اینقد کمبود جا کلافه ام کرده بود که الان هفته هاست دستم بنده برای فضاسازی خونه به شکل بهینه.تمام کمدها کابینت ها طبقات وسایلش رو یکی یکی در آوردم بیرون و به ده شکل متفاوت چیدم تا ببینم چجوری میتونم فضای خونه رو بازتر کنم.کلی تو اینترنت و سایت های خارجی ایرانی دور زدم تا آشنا بشم با اصول فضاسازی ایده گرفتم ازشون اما آخر چیزی که تو سر خودم بود پیاده کردم.دیگه اینقد بهینه شده فضای خونه و آشپزخونه که سه تا از کابینتهام که قبلا همه شون در آستانه انفجار بودن الان خالیه توش.خیلی دوست دارم از فضاسازی داخل کمدهام عکس بذارم اینکه چقدر بایسری وسایل دور ریز مثل شیشه مربا و لوله دستمال کاغذی تونستم هم داخل کشوهارو خوشگل کنم هم فضاشو بیشتر شاید بدرد خیلی ها میخورد اما خب چون توش وسایله ترجیح میدم عکس نذارم.راستی بیشتر از این سبد مربعی ها که تو دو تومنی ها میفروشن استفاده کردم.یعنی واسه فضاسازی عالییهههه حتی یخچال من با این سبد ها بسیار زیاد نظم گرفت و عالی شد. یکی از کارهای قشنگی که تو راستای فضاسازی خونه انجام دادم و خیلی زیادم خوشم اومد ازش و هنوز که هنوز دارم کیفشو میکنم اینه که کابینت قنادیم رو حسابی خوشگلاسیون کردم.قبلا ها یه سطل ماست داشتم و تموم این جینگولیجات شیرینی پزی رو با همون پلاستیکاش مینداختم تو اون سطله.بعد وسط خونه تکونی تصمیم گرفتم که یه روح تازه ای بدم به این قسمت.رفتم تو انبار وشیشه فانتزی ها و کوچول موچول هایی که جمع کرده بودم رو آوردم و خرده وسایلمو ریختم توش.مثلااینو بینیند چقدر تو شیشه خوشگل شده.یا این.حالا وسط این خونه تکونی همسری افتاده دنبالم که بیا تندخوانی کار کنیم عقب میفتیم منم دلم نمیاد از شیشه هام دل بکنم میذارم کنارم یه دقه درس میخونم یه دقه اینارو ناز میدم. تو روز عیدی که گذشت یسری از محصولات فروش خانگی ام رو بردم بیرون و به خانومهای کلاس عیدی دادم یکی واسه خودشون برمیداشتن دو تا واسه بچه هاشون +این چند روز تعطیلات رو نشد بریم سفر.نه مهمون داشتیم و نه رفتیم مهمونی همه رفته بودند بیرون از شهر خلاصه برای اینکه بهمون خوش بگذره تصمیم گرفتم بیاد ایام ماه رمضون بامیه درست کنم.البته کنارش کیک یزدی هم پختم.یه ظرف کوچولوش رو هم برای طبقه بالایی هامونم بردیم.این گنجیشکارو خودم به ظرف چسبوندما.یادتونه دوتاش رو هم زده بودم به اون حوض کوچولومون؟؟!بعد گفتم یه گلدون فسقلی کم داره؟گلدونش رو هم درست کردم بعد دیدم خیلی نااج شده واسه اینم گلدون درست کردم.راستی این ظرف اینگلیش هوم ها رو دیدین مثلا این من خیلی دوست داشتم یدونه ازینا بخرم اما خب دیگه....ازونجایی که میگن تو محدودیت مخ بیشتر کار میکنه.اومدم مهندسی معکوس کردم و یدونه از روش ساختم البته با امکانات موجود و بدون خرج که نتیجه شد این .کلی احساس باکلاسی بهم دست میداد وقتی میخواستم از توش کاپ کیک بردارم مثلا .این روزها دغدغه ام اینه که اگه نفر چهارمی بهمون ملحق شه کجا جاش بدیم؟!! و اما فاطمه... فاطمه جان ما از شش ماهگی دندونای خوشگلش در اومد.یعنی هنوز موهاش کامل در نیومده دندون در آورد دوستان تو این روزهای سخت تو این اوضاع اقتصادی بیشتر به جای اینکه غر بزنیم و به همدیگه انرژی منفی بدیم سعی کنیم دست هم رو بگیریم و بهم کمک کنیم واقعا فرصت ها زود میگذرن.به جای نگاه بد به این اوضاع نگاهمون رو قشنگ کنیم و بعنوان فرصت به این روزها نگاه کنیم.یجا خونده بودم چند روز پیش تو یه گروهی خانومی اعلام کرده که بچه اش شیر خشک میخوره و شیر خشک مصرفیش تو هیچکدوم از داروخونه های شهرشون پیدا نمیشده. تو گروهی که عضو بوده اعلام میکنه و یه خانوم دیگه از یه شهرستان دیگه شبانه براش پیدا میکنه و فردا با پست ارسال میکنه.و من واقعا به اون خانم غبطه خوردم.این روزها اگر دیدن خانواده های ضعیف میرین یک کیلو میوه میتونه کلی اونها رو خوشحال کنه و دعایی که تا ابد زندگیتون رو گرم میکنه. اغتنموا الفرص الفرص تمر مر السحاب فرصتها رو غنیمت بشمارید.فرصت ها همچون گذر ابرها میگذرند برچسبها: ح ز, جشن دندونی, شکموها [ یکشنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۷ ] [ 8:37 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم عنوان این پست برمیگرده به عکس پایین.به تولد مردی که همیشه پشتم بوده و همه کار کرده که دل بی قرار منو خوشحال کنه و این روزها داره شدیدا اخلاقهای سردم رو تحمل میکنه... تولدت هزاران بار مبارک پسرک رویاها....
همیشه عادت داشتم که تو تولداش همه جا رو شلوغ کنم و کلی انرژی بذارم اینجوری هم به خودم خیلی خوش میگذشت و هم به همسری و هم هر کسی که سهمی از تولدامون داشت.....اما امسال با وجود فاطمه و بی قراری هاش واقعا نمیدونستم میتونم برسم کاری بکنم یا نه.فاطمه هم حال خوش نداشت.کم نیاوردم همه سعیمو کردم...یه گوشه از خونه یه محیط خوشگل درست کردم.تلفنی سفارش کیک دادم و با وجود فاطمه تاکسی گرفتم و رفتم کیک رو تحوبل گرفتم و طبق عادت همیشه یه شام خوشمزه درست کردم.تیپ فاطمه رو خیلی ساده با تممون ست کردم .مهمونامونو دعوت کردم و همگی منتظر شدیم تا بیاد... کادو هم بهش عشقشو دادم شلوار کردی برچسبها: تولد, عکس, شکموها [ دوشنبه سوم اردیبهشت ۱۳۹۷ ] [ 5:33 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم +آقای همسر مدتهاست به دروس حوزوی علاقه پیدا کرده.چند وقت پیش ازم پرسید میای فلان کتاب نحو رو با هم بحث کنیم؟.جواب دادم: آرهههههه خیلی دوست دارم.میگه:اما کاش یه تخته وایت برد داشتیم.گرونه نه؟.....+خیلیییی ولی اصلا نگران نباش.بهت قول میدم یدونه خوشگلشو خودم واست بسازم......چند روز پیش خداروشکر وقتم آزاد شد و تونستم به کمک یه قاب قدیمی و کمی مقوا تخته وایت برد خوشگلمونو واسش درست کنم.میذارمش رو پایه نقاشی درست زیر عکس حضرت ماه و براش مینویسم "دوست دارم عشقم" و میرم تو حیاط سراغ صاف کردن گوجه های رب ام.یک ساعت بعد همسری میاد خونه و صدام میزنه منم تند تند میرم پیشش سلام میکنم و با خنده و عجله دستشو میگیرم و میبرمش تو سالن تا تخته ی عشقولیمونو بهش نشون بدم.همینجور که دارم با ذوق تعریف میکنم که چجوری درستش کردم یدفعه خشکم میزنه وااای قلبمممم هدیه اونم بعد چند ماه!اونم رو تخته جدیدمون.بازش میکنم و کلی واسشون ذوق میکنم.آروم که میگیرم میبینم همسری داره واسه خودش یواشکی حرف میزنه "خب کادویه ارزونه اما هدیه است و هی داره اینارو با خودش تکرار میکنه". کلی قربون صدقه اش میرم و ازش تشکر میکنم و هی جوراب گل گلیم رو بغلش میکنم و میمالم به صورتم و نازش میگنم.بعدش هم دوتایی با هم برمیگردیم سر رب گوجه پزونمون.بهتون نگفته بودم آخه امسال تصمیم گرفتم رب گوجه مصرفی یک سالمو خودم درست کنم.100 کیلو گوجه خریدیم واسه خودمونو بابای همسری و به 3 روش ربشو گرفتیم.من هم برای اولین بار اینکارو میکردم و هم برای اولین بار از نزدیک میدیدم.خلاصه با سلام و صلوات پروژه رب گوجه پزونمون ختم بخیر شد و عالی هم دراومد.هی یه کارشو میکردم و عین این دیوونه ها تو خونه میخندیدم و اصلا باورم نمیشد که من دارم رب گوجه درست میکنم.بعد به همه فامیلهای همسری که هر سال رب میگیرن میگفتم شما رب گوجه میگیرین خوشحال نیستین؟ اون طفلیا هم میگفتن نه!!کلی خستگی داره غممونم میگیره.منم تو دلم میگفتم پس چرا من اینقدر خوشحالم آخه با اینکه دست تنهام!!!! +کمد اتاقم خیلی کوچیکه و جام واقعا کمه.برا همین چهار تا ازین سبد میوه ها واسه سازماندهی به وسایلم داخلش گذاشته بودم.یکی واسه کفش و صندل یکی کیف و اونیکی هم لباس و پارچه که دیگه شکسته بودند و رنگشون هم مشکی و بی روح بود.در راستای مقاومت اقتصادی اون سبد هایی که گوجه ربی ها توش بودند رو شستم و حسابی خوشگلشون کردم و با کلی انرژی مثبت فرستادمشون داخل کمدم.حالا هی کمدمو باز میکنم و ازین سبدهای رنگی منگی کیفور میشم و میگم کاش صورتی یا فسفری داشتم تا رنگی تر میشدن. +چند وقت پیش هم داشتم انبارو تمیز میکردم که بین وسایل کهنه و داغون پدر شوهرم این و این و این تلفن قدیمی نظرمو بسیار زیاد به خودش جلب کرد.همون شب عملیاتِ لولو به هلو رو روشون انجام دادم و اولی رو تبدیل به ایشون کردم واسه گیره سرام اینشکلی و دومی هم تبدیل شد به یه جای مناسب مخصوص بدلیجاتم.یعنی عاشقشون شدما.هی الکی میام بهشون سر میزنم یه چیز بر میدارم و دوباره با وسواس میذارمش سرجاش خخخخه. بعد هی به خودم میگم کاش یه نی نی داشتم که گیره های اونو اینجا میچیدم.بعد تو ذهنم خودمو با یه دختر کوچولوی سه ساله تصور میکنم که دارم به موهای بلند طلاییش گیره میزنم اونم داره با دندون موشی هاش بهم میخندده. +حدودا یک یسالی بود که داشتنِ یه گردنبند گل گلی یکی از آرزوهام شده بود و خیلی هم دوست داشتم که همسری واسم بخره و سورپرایزم کنه.هر جا عکس گردنبند میدیدم اسکرین شات میگرفتم و ذخیره می کردم ومینداختم بک گراند گوشی تا همسری ببینه که چقدر دوست دارم و اگه خدا بخواد فرجی حاصل بشه اما خب هیچ افاقه ای نکرد +قرارِ "هر هفته دوشنبه یه شیرینی"به دلیل کمبود بودجه مون بهم خورد.و الان هر دو سه هفته یبار درست میکنم.اونم در مقدار کم آخریش هم شیرینی آلمانی بود که جای شما خالی هم خیلی خوشمزه بود همم کلی شاد میشی وقتی میپزیش بس که بامزه است مراحل ساختش.اینم یه قطعه از کیک رنگی منگیمون(اون اسمارتیز ها فقط برای زیبایی دید و نمیخوریم میذارم کنار واسه تزیینات بعدیم قدرت زن در قدرت محبتشه هر چی زن عمیقتر محبت کنه مرد اسیر تر میشه و دل کندنش سختتر محبت کردن رو باید تمرین کرد + سالگرد ازدواج حضرت علی علیه السلام و حضرت فاطمه سلام الله علیها برنامه تون چیه؟؟؟ برچسبها: مقاومت اقتصادی, عکس, بازیافت, شکموها [ چهارشنبه دهم شهریور ۱۳۹۵ ] [ 15:3 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
دیلینگ دیلینگ دیلینگ - سلااااااممم ! - خاجل سلام خوبی؟ تا ده دقیقه دیگه خونه ام حاضر شو میخوایم بریم بیرون - واااااای آخ جون !!! کجااااا؟ - اومدم میگم نزدیک یه فروشگاه سه طبقه پوشاک ماشینو پارک میکنه.دستمو میگیره و میبرتم داخل و میگه :" امروز روز تولدته هر چی که دلت میخواد برای خودت بخر " یه لحظه از شدت ذوق خشکم میزنه !! با صدای بلند میپرسم هر چی؟؟ ...هر چی.......وای نمیدونستم باید چجوری این همه حس خوشایندم رو تو اون فرشگاه به همسری ابراز کنم...دوست داشتم بلند یه هورا بکشم بچرخم و بپرم تو هوا،رو سرامیک فروشگاه لیز بخورم و همش دور همسری بگردم.آخه همیشه یکی از فانتزی های ذهنیم این بود که شوهرم مثل یه جنتلمن دست منو بگیره و ببره داخل یه فروشگاه و بگه عزیزم هر چی که میخوای بردار نگران هیچی هم نباش.عجیب اینه که من تا بحال این حسمو با همسری به اشتراک نذاشته بودم چون میدونستم اون هیچوقت نمیتونه این آرزومو محقق کنه.خب البته اونم خوب منو میشناسه که مراعاتشو میکنم. برا همین نهایت خرچی که رو دستش گذاشتم 54 تومن بود!!! موقع برگشت هم شام مهمون همسری بودیم.پرسون پرسون آدرس بهترین کبابی اون منطقه رو گیر آوردیم.خریدیم و اومدیم خونه دو نفری تولدمو جشن گرفتیم(اون گلدون تو عکس هم یدونه از محصولات گلخونمه که مشکی بود و خودم رنگش کردم.).یروز تو یکی از صفحات تبلیغ آقای ماکارونی رو دیده بودم.اینقدر عکسهاش برام خوشمزه بود که تصمیم گرفتم برای سپاس از همسری به مناسبت جشن تولد سورپرایزانه اش سینی مخصوص خانوم ماکارونی رو درست کنم.یه چند ساعتی دستم بند بود امااا نتیجه اش فووووووق العااااده بود.همسری واقعا سورپرایز شد و خیلی خوشش اومد.(اون جا شمعی گل گلی تو عکس رو هم با روش دکوپاژ ساختم.ناج شده.) . . +ماه رمضان امسال خیلی برام پر برکت بود. وای باورم نمی شد.تو شهر مامانمینا دعوتم کردن برای تبلیغ. هر روز میرفتم تو محفل انس با قرآن و برای خانوم ها احکام می گفتم. گاه گاهی حدیث و روایت و کمی سخنرانی. خیلیییی حس خوبی بود خیلی برام مفید بود اولش قرار بود یه مدت کوتاهی آزمایشی کنارشون بمونم. اما اینقدر استقبال شد که ازم خواستن حتما تا آخر ماه رمضان تو این شهر بمونم و براشون احکام بگم.جای دیگه هم برای تبلیغ دعوتم کردن حتی تو شهر همسری!! اصلا در تصورم هم نمیگنجید که ثمره یکسال طلبگی اینقدر برام پر برکت بوده باشه.اونقدر با خانومهای کلاسم صمیمی شده بودم که باهم رفتیم برای افطار اردو تو اتوبوس ازشون سوال احکامی میپرسیدم و بهشون جایزه میدادم.خیلی به همه خوش گذشت. +یه روزم یه خانومه یسری رو بالشتی آورد تو کلاس احکامم واسه فروش.دو تاش خیلییییییی ناز بود خیلییی.اما خوب پول نداشتم که بتونم بخرم.ترجیح دادم از دیدنشون و خرید بقیه فقط لذت ببرم.همش دوست داشتم خانوم ها همون طرحی رو واسه خودشون بگیرن که من دوست داشتم مال من باشه.تو حال و هوای خرید کردن اونا بودم که یکی از خانومها گفت بیا یه خوشگلشو واسه من انتخاب کن.منم با ذوق اونی که دوسش داشتمو بهش پیشنهاد کردم.پولشو داد و دو دستی تقدیمش کرد به من و گفت مبارکه واسه تو خریدم .قلبم یه لحظه وایساد واسسسههه من؟؟؟اینقدر ذوق کردم که پریدم بغلش و بوسش کردم.بعدشم خوشحال نشستم سر جام و با عشق زل زدم به رو بالشتی جدیدم و براش نقشه کشیدم که کجا ازش استفاده کنم که یکی دیگه از خانوم ها اومد کنارم و در گوشم گفت منم میخوام یه جفت ازینا بهت بدم برو خودت یکی رو انتخاب کن اصرار اصرار دیگه در پوست خودم نمیگنجیدم انتخاب کردم.همون دوتایی رو که خیلییی دوسشون داشتم. +امسال ماه رمضون کلی مهمونی رفتیم.و من برای اولین بار تو مهمونی های دوره ای دخترخاله ها که آرزو داشتم برای یبار هم که شده با بودن من همزمان شه شرکت کردم.مهمونی های خیلی سالم ساده پر از خنده و حرف های جوانانه.خونه تک تکشون رفتم و واقعا خوش گشت.خیلی دوست داشتم منم یروز ازشون پذیرایی کنم.از زنداداشم اجازه گرفتم و تو خونه داداشم همگی رو دعوت کردم.افطاری براشون حسابی تدارک دیدم و سفره رو به قشنگترین شکل ممکن چیدمان کردم. از اول ورود تا آخر خروج همش از دستپخت و چیدمان و مهمان نوازی تعریف میکردن خیلییی خوششون اومده بود و هی بهم میگفتن دست شوهرتو بگیر و بیاین اینجا زندگی کنین تا ما هر هفته بیایم خونه تون مهونی + از وقتی همسری بهم گفته:"دیگه طعم غذای هیچ کسی به دهنم مزه نمیده .جز تو !" انگاری بمب انرژی تو روحم ترکیده یه هفته است افتادم تو جون آشپزخونه ام و از همه چیز میزهای دورم کمک میگیرم تا این حسِ تعلق رو تو وجود همسری عمیق و عمیقتر کنم.عاشقونه و با لبخـــــــند وارد آشپزخونه ام میشم.لباس کارمو میپوشم یه بسم الله میگم و با سلام و صلوات پیش بسوی برنامه جدیدی که برا آشپزخونه ام ریختم.مثلا دوشنبه ها رو گذاشتم واسه شیرینی پزی.جمعه ها که طبق روایت عیدِ یه غذای خاص با چیدمان عیدانه.شبهای تابستان هم که فقط آب دوغ خیار.یذره غذا میپزم یذره ظرف میشورم و از پشت پرده سنتی آشپزخونه سرمو خم میکنم و واسه همسری قلب میفرستم.میخنده !! میخندمممم و با ذوق بیشتر بر میگردم سر غذام درشو بر میدارم و با تمام حسم میگم به به عالی شده بعد صدای ریز همسری رو میشنوم که داره با خنده میگه: "جا خاجل" +چند روز پیشم همسری کتاب میخوند،منم تو آشپزخونه و طبق برنامه جدیدم واسه خودم قطاب پزون راه انداختم.واااای فوق العاده تجربه خوبی بود.اینقدر خوش عطر و طعم بود که نصفش رو همونطور داغ داغ خوردیم کمی رو هم گذاشتیم شب با چایی خوش بوی شمال بخوریم.عطر هل و پسته و گلاب.دارچین و گردو آدمو مست می کرد.خلاصه خیلی بهم خوش گذشت به همسری میگم من هیچوقت حاضر نبودم که یه مرد باشم هیچوقت.چقدر خدا دوسم داشته که منو یه زن آفریییده با این همه ظرافت چقدر زن بودن خووووبهههه.خلق اینهمه زیبایی و مزه و اینهمه حس مثبت و آرامش بخش با وجود روح شکاف خورده از مشکلات و عمقی از غم واقعا فقط و فقط از عهده یه زن برمیاد.چه تناقض عجیبی بسیار لطیف و آسیب پذیر اما بسیار صبور و آرامش دهنده.قربون حضرت زینب بشم.بعدش میخندم و هی تو خونه داد میزنم: چقدر خوشحالم که من یک زنــــــــــــــــــــــم! چقدر خوبه که من یک زنــــــــــــــــــــــم! خدایــــــــــــــــــا ممنونم که منو یک زن آفریدی ممنونم!
الآن نوشت: کله سحر همسری بعد خوندن نماز در حالیکه من پشت لپ تاپم نشتم و دارم این مطلبو مینویسم،میگه دلم شیرینی میخواد........+میخوای برات قطاب بپزم؟.......اوهوم.ما رفتیم قطاب پزون. دو ساعت بعد نوشت: مراسم از قطاب پزون به کیک یزدی قالبی پزون تغییر کرد.اینم صبحانه همسری. برچسبها: عکس, شکموها, تولد, بازیافت [ پنجشنبه دهم تیر ۱۳۹۵ ] [ 5:40 ] [ از نسل او ]
[ ]
به نام بدیع سماوات و الارض دوسال پیش برای اولین بار که صفحه اینستاگرامم رو باز میکنم و یکی یکی پیج های ملت رو نگاه میکنم.به خودم میگم واااای ملت چجوری دارن زندگی میکنن ما چجور!دنیای خالخالی ها گل گلی ها رنگ های متنوع عموما سبز و آبی و صورتی پر از جینگول مینگولای خوشگل.تازه فهمیدم ایکیا یه اسم ژاپنی نیست کم کم دلت میخواد! دلت میخواد ازونا داشته باشی که اونا دارن.ازونایی بخوری که اونا هر روز دارن میخورن.ازونایی بپوشی که اونا دارن میپوشن.کم کم گم میشی.گمت میکنن.و خودشون تو رو میسازن اونطور که دلشون میخواد.سلیقه ات علایقت دلبستگی ها و باورهات،همه رو تحت شعاع قرار میدن.همسری میگفت خاجل نرو توش می گفتم نهههه بذار برم دوست دارم خواههششش. سرشو تکون می داد و می گفت تبعات داره.منم می خندیدم و می گفتم نه فقط می خوام ایده بگیرم. ایده از کی؟ فلانی تو فلان پیج با چند کیک فالور عکسهای دکور خونه ای رو میذاره که هر روز داره توش خرج میکنه.یعنی ماهی چند صد هزار تومن داره ظروف جدید میخره،کاغذ دیواری،جینگول مینگول،استکان رنگی،بشقاب گل گلی ،فرش،رو تختی،گل،پرده،چه میدونم از شیر مرغ تا جون آدمیزاد و فرت عکس میگیره و میذاره تو نت محض ایده.اینقدر دنیاش با دنیای تو متفاوته که اصلا باورش نیمشه آدمهایی تو رده مالی تو با ماهی 200-300 دارن میسازن.تو هم باورت نمیشه که آدمهایی به این بیخیالی دارن تو این کره خاکی از خودشون زندگی در وکنند خلاصه کاری به اینستاگرام و آسیب هاش ندارم.خواستم بگم منم با همه مقاومتهام تو دنیای ساختگی اونا خودمو گم کردم.با این تفاوت که این گم کردن ها زمینه بروز یسری حوادث جدید و دوست داشتنی تو زندگیم شد.کلی هنر یاد گرفتم کلی خلاقیت به خرج دادم و احساس خوب زنانه بهم دست داد...مثلا خیلی دوست داشتم بدونم غذا خوردن تو ظرفهای رنگی منگی خوشگل چه مزه ایه و چه حسیه؟و در این راستا از ظروف ملامینی داغون خونه پدر شوهر بهره برداری کردم و بشقاب خالخالی یا گلگل ساختم یا وقتی از این بشقاب ها تو صفحات دیدم دلم خواست و یه نمونه خونگیشو با دکوپاژ ساختم که همه شون خیلی خوشگل شدن.اینم که قبلا دیده بودین. چنگال گل گلیا رو بگو انگار همه داشتن جز من!رفتم بخرم دستی 60000 تومن پشت در اتاقمم با نوار کاست طراحی کردم که این مال سه سال پیشه و ایده اش هم از مامی سایته.خیلی همه دوسش دارن.به همسری میگم منتظرم سه تا شیم و شکل حبه رو هم تو این کادر مربعه جای اون گلها جا بدم اینم که معرف حضورتون هست که من مثلا زمستونوشو ساختم خخخ البته من با خمیر نون فانتزی و نمک و مواد بازیافتی این آدم برفی عاشق رو ساختم اما تو لوازم هنر فروشی مجسمه و درختش رو آماده میفروشن برا کار ماکت و ازونا که خودشون میدون که خیلی شیک درمیاد اونطور..... تازه بازم هست... عشق نوشت: شب میلاد امام زمان عجل الله یه بسته دستمال کاغذی برداشتم نشستم پای شبکه پویا و برای بار دوم فیلم "شاهزاده روم" رو دیدم.همسری هم خواب بود.وسط فیلم با صدا گریه های من از خواب بلند میشه میاد کنارم میشینه و آرومم میکنه،منم براش حسمو نسبت به ملیکا بانو میگم،یه بانوی برگزیده اونم غیر عرب.از قشنگترین خواستگاری دنیا.از اینکه چقدر امام زمان مادرشو دوست داره و چقدر خوبه که من همیشه قبل دعای عهد زیارتنامه مادرشونو با صوت فرهمند گوش میدم و بخاطر معنای بسیار زیبای این زیارت خیلی نرجس خاتونو دوست دارم خیلی زیاد و براش فرازهایی از زیارت رو میخونم.السلام علیک و علی آبائک الحواریین السلام علیک و علی بعلک و ولدک.....اشهد انک احسنت کفاله و ادیت الامانه و جتهدت فی مرضاه الله...و صبرت فی ذات الله...بهش میگم همسری جونم دستت درد نکنه که اونسری منو بردی سینما تا این فیلمو ببینم.موقع برگشتش هم بهم جایزه دادی با یه دنیا لبخند.منم میخوام جبران کنم و فردا به مناسب میلاد برای اولین بار برات بیسکویت درست کنم . رمضان پیشاپیش مبارک اللهم عجل عجل عجل لولیک الفرج
برچسبها: عکس, شکموها, ن خ, امام زمان [ جمعه هفتم خرداد ۱۳۹۵ ] [ 8:0 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم گاهی آنقدر دوستش دارم و به قدری قلبم برای حضورش میلرزد که حقیقتا هر لحظه میخواهم جانم را برایش بدهم...وارد خانه سبزمان! که میشود.پرونده همه کارهایم را نصفه نیمه میبندم،دستش را میگرم و کنار خودم مینشانم.زل میزنم به چشمهایش،از تبرک نگاهش بارور می شوم و هزاران بار قربان صدقه اش می روم.قربان صدقه مردی که نه گلی در دست دارد نه سیاستی در سخن.....گاهی آنقدر این حس ها شدید می شود و این ابراز علاقه لفظی خارج از کنترل می رود که به سختی از جایم بلند می شوم،به آشپزخانه می روم و کلی به خودم خرده میگیرم که چته دختر کمی خودت را کنترل کن اما نمیشود.چگونه میتوانم حسی را کنترل کنم که از عمق لطائف و احساسات صاف زنانه ام نشات میگیرد.چطور میتوانم تپش های قلبی را کنترل کنم که هر آینه می خواهد برای او از جایش در آید،درست مثل کسی که تازه عاشق شده و معشوقه اش را بعد از مدتها انتظار در کنارش میابد.تنها چیزی که آرامم میکند این است که حضورش را جرعه جرعه بنوشم و لحظه لحظه ببینم. او ناز می کند و من عاشقانه،با تمام وجودم نازهای مردانه اش را می خرم.بی علت به همه کارهایش لبخند می زنم و دیوانه وار همه اش را دوست دارم.......عین یک مادر !!! اما گاهی اوقات فقط ! گاهی اوقات!! ... او همان اوی قبلیست با همان حالات و رفتار و من همان خانوم خانه در شرایط عادی هورمونی و روانی.اما بطور عجیبی عواطف و لطائفم رنگ می بازد.آبشار خروشان احساسم از سرمای درونم یخ میزند و بی صدا و خاموش می شود.پیش از آمدنش دقیقه به دقیقه به انتظارش نمی مانم.با صدای هر خودرو گوشهایم تیز نمی شود و لبخندی به روی لبانم نمی نشیند.وارد خانه که می شود بعد سلام و احوالپرسی به سراغ کارهای خودم می روم. و پروانه وار به دورش نمیگردم و نغمه دلبری برایش نمی سرایم.حرفهایش جذابیت روزهای گذشته را ندارد و شیطنت هایش ابدا خنده آور نیست.از ابراز علاقه اش لذتی نمی برم،عجیییییییب کمتر دوستش دارم ظاهرا هم بی علت!! بدون هیچ دعوا،منازعه یا کوچکترین دلخوری و یا...در این مواقع اوست که همش به دورم میچرخد و محبت میطلبد.اما دریغ ! کویر احساسم خشک خشک است.دیگر از آن خانه سبز خبری نیست،گلی! نیست و گویی شاپرکِ این بستان هم مگس! شده است! از این رخوت و انجمادم بیزارم.مثل یک آدم برفیِ تنها در آفتاب داغ کویر آب می شوم و به دنبال نشانی کوچه عشق؟! بروی زمین ترک خورده روانه.به امید آنکه چشمه ای جوشان شود و این ویرانه را آباد سازد.گریان و بی اراده! پله های ساختمان را بسرعت بالا می روم و نفس زنان به پشت بام خانه می رسم .زیر نور ماه می نشینم و خودم را از این حجمه عظیم تنهایی خالی می کنم.از همه که دلزده می شوی(دلزده ات می کنند!)تازه میفهمی که هیچوقت تنها نبوده ای و آنکس که همیشه همراه تو بوده را بهتر می بینی.زیباتر آن است که بگویم هوی غیور صدایت میزند که بیا کمی من باشم و تو و هق هق شبانه.و سکوت چه حرف قشنگی است در تکلم این عشق اگر به لهجه احساس آشنا باشی.نگاهم را به مهتاب میسپارم.دستم را به روی دهانم میگذارم،داد می زنم و آیه عشقمان! را تلاوت می کنم: وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنسَانَ وَنَعْلَمُ مَا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيد و ما انسان را آفريده ايم و مى دانيم كه نفس او چه وسوسه هاىی به او مى کند و ما از شاهرگ [او] به او نزديكتريم . با نغمه هایِ گرمِ بغض آلودی،نیمه شب از خواب بیدار می شوم.گویی غمی به وسعت شب در دل او هم گره خورده.صدای بانگِ مردانه اش تمام خانه را پر کرده....استغفر الله.استغفر الله.استغفرالله.....بطور شگفت انگیزی انعکاس نداهای شبانه اش! به تمام وجود من! می رسد،حتی اگر خواب باشم !! و من میبینم!احساس می کنم! با تمام سلول هایم درک میکنم! که: این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید نداها را صدا. و این یعنی هر چه جانش بیشتر با عطر و عشق هو آمیخته می شود.بی اختیار دستانش جایگاه امن تریست برای این پروانه غریب.گویی آفتاب من راس ساعت تاریکی او طلوع می کند.باز همان عشق،آن شور و شیدایی.دوباره آن حس سبز دوست داشتن که مرا بی اختیار وادار می کند تا تمام اطلسی های باغچه دلم را خوشه خوشه بچینم و به یکباره تثار وجودش کنم.لبخند شیرینی می زنم.نفسم را حبس میکنم و نمناک صدایش می زنم : " الهی دورت بگردم چقدر دلم برای نماز شب خوندن هات تنگ بود "........کنارش مینشینم و به آسمان بالای سرش نگاه میکنم.با او آسمان هم جور دیگر می شود.چشمانم را می بندم و به زمزمه ای که میخواند گوش میسپارم: أَلصَّبْرُ عَلَی الْوَحْدَةِ عَلامَةُ قُوَّةِ الْعَقْلِ، فَمَنْ عَقَلَ عَنِ اللّهِ تَبارَكَ وَ تَعالی إِعْتَزَلَ أَهْلَ الدُّنْیا وَ الرّاغِبینَ فیها وَ رَغِبَ فیما عِنْدَ رَبِّهِ وَ كانَ اللّهُ آنِسَهُ فِی الْوَحْشَةِ وَ صاحِبَهُ فِی الْوَحْدَةِ، وَ غِناهُ فِی الْعَیلَةِ وَ مُعِزَّهُ فی غَیرِ عَشیرَة.»: حال من امشب خوب است به زودی فصل پنجم زندگی مان در راه است. همان فصلی که عاشقانه هایمان در آن بی انتهاست. . پی نوشت//همسری!!منو برای تمام روزهایی که میتونستم برات پرشورتر و ملموس تر باشم و بی اختیار نبودم حلال کن! + برای روز مرد یه جشن دو نفره گرفتم اونم با هزاااار ذوووق.تو اینستاگرام با سرچ #هدیه روز مرد اینو دیدم و کلی دلم خواست.نه دوست داشتم ازشون بخرم و نه اصلا پولشو داشتم.خلاصه بیخیالش شدم.شب میلاد با دیدن این که گوشه میز کارم افتاده بود و قرار بود به چیزی تو این مایه ها تبدیل بشه فکری به ذهنم خطورید.تا صبح بیدار موندم با یه دستم دسر درست میکردم و با اونیکی مثلا رزلند! نتیجه کارم شد این خودم که خیلی دوسش داشتم.فرداییشم از صبح دستم بند بود برای تزیین خونه، خرید گل،تهیه یه شام متفاوت و کیک خوشمزه.راستی کادو هم دادیم.اونم ازونا که همسری بیش از هر چیزی دوست داره.خدارو شکر خاطره خوبی تو پروندمون ثبت شد. + روز مرد سال 94 برچسبها: روز مرد, هدیه, کتاب و کتابخوانه, شکموها [ یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ ] [ 0:30 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
جمادی الاول سال 1406 دوباره پیوندی میان آسمان و زمین درست زمانیکه زمین رخت سفید عروسش را بر تن کرده صدای پر پرواز و من در هربار تولد تو باز زنده می شوم !! شاهدم نیز کلام اوست : هُوَ الَّذی خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ واحِدَهٍ وَ جَعَلَ مِنْها زَوْجَها لِیَسْكُنَ اِلَیْها . . بدون شرح: کیک تولد با تزیین کودک درون و امکانات موجود و شمع قرضی هدیه دلی من به آقای همسر/آدم برفی برای یه مرد زمستونی هدیه اصلی شام تولد/همبرگر خونگی برچسبها: تولد, برف بازی, عکس, هدیه [ جمعه سی ام بهمن ۱۳۹۴ ] [ 12:0 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم فردای آن روز بعد اتمام جلسه به خودم قول می دهم که تمام ناراحتی های شب قبل و کدورت های اطرافیانش را فراموش کنم و با دلی امن!!،رویی گشاده تر از همیشه به سمت لانه عشقمان بروم. کلید را در میاورم،اندکی پشت در درنگ می کنم و با برکت نامش وارد خانه می شوم"اعوذ بالله من الهمزات شیطان الرجیم.بسم الله الرحمن الرحیم ...یا صاحب الزمان". عطر مست کننده چای شمال فضای خانه را پر کرده. بوی نجابت عشق می دهد آشیانه محبتمان بوی دو نفره های عاشقانه،غروب های شاعرانه و خاطره های معصومانه.کادوی قلبی شکل روی میز نگاهم را به خودش جذب می کند.کمی نزدیک تر می روم جمله روی آن را بلند می خوانم "زندگی زیباست و زیبایی آن بستگی به زاویه دید ماست زیبایی ها را ببینیم"خیال خاکی ذهنم به عقب ورق می خورد.کتاب ادبیات دوران دبیرستان و جمله معروف آندره ژید به دخترش;"ناتانائیل کاش عظمت در نگاه تو باشد نه در آن چیزی که بدان مینگری."چقدر عاشقانه این جمله را دوست داشتم.مشق دوران بلوغم بود.بعد سالها کلماتش را برای خودم بلند بلند دیکته میکنم... سنگینی نگاهی از پشت حواسم را به خودش پرت می کند.با همان لبخند دوست داشتنی به چشمانم خیره می شود تا نظرم را نسبت به هدیه با سلیقه اش بداند.ملاحتی تحویلش می دهم.سرم را تکان می دهم و با انگشت اشاره می کنم عالی و زیباست.مثل همیشه سلیقه ات تک تک است. کنارم می نشیند و با هیجانی که در چشمانش موج می زند شروع می کند:" از دیشب که رفتی هیئت تا امروز غروب همش فکرم پیشت بود.اینکه چرا این همه دلزدگی یه دفعه برات به وجود اومد.خوب که فکر کردم دیدم اینطوری نیست تو کم کم به این حس خستگی رسیدی و من اصلا تو این مدت حواسم بهت نبود تا جلوتو بگیرم.زاویه نگاهی که همیشه قشنگی هارو می دید و با قشنگی ها دل خوش بود و خدارو برای همونا شکر می کرد کم کم تغییر کرد.وقتی میومدم خونه ذوق سابق رو نداشتی،با کارهای کوچیک من خوشحال نمیشدی و از قشنگی های زندگیمون نمیگفتی.فقط از اتفاقهای بدی که اونروز برات افتاده بود خبر می دادی.از اینکه تو خیابون کی با کی دعوا گرفت.تو کلاس استاد اخلاق کدوم حرکت اشتباه رو باتو و بقیه داشت.تو خونه یکی اومد و فلان تیکه رو انداخت و غر زد.فقط نقاط منفی.منم گوش می کردم و دلداریت می دادم و اصلا فکرشو نمیکردم که گفتن این بدی ها چقدر داره تو رابطه مون تاثیر میذاره و تو رو از من دور میکنه.بذار صادقانه بهت بگم توقعت رو از ادمهای اطرافت بردی بالا و بی نقصانه ازشون انتظار عمل داشتی.یه سوالی ازت دارم آیا اینها جاهلانه دارن راه رو اشتباه میرن یا نه از روی دشمنیه؟ آفرین جاهلانه.و تو از کسی که جاهلانه داره راه رو اشتباه میره ناراحت شدی و کینه به دل گرفتی؟؟ اگر اینطور بود که پس ما کجا و امام عصر کجا.عزیزم عاشر الناس بقدر عقولهم با مردم به اندازه عقلشون معاشرت کن و ازشون انتظار داشته باش انسان ها بدی می کنند اما بدی هاشون حاصل ذات پلیدشون نیست..یادت باشه دوست داشتن و نداشتن ما به اقتدای اماممونه.انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم... مات و مبهوت نگاهش می کنم.حرفهایش شدیدا تکراریست.من همه این ها رو از بر بودم.من مدتها روی خودم کار کردم تا بتوانم مسیح گونه به بزغاله های مرده متعفن کنارم نگاه کنم.با کوچکترین نعمتش شکر میکردم و با بزرگترینش سجده.بعد از هفته ها خالی بودن یخچال سبدی میوه و دلنوشته ای از او صدای خوشحالی و شکرانه ام را به هفت آسمان میبرد و باران ذوق از چشمانم جاری می ساخت.من به حداقل هایمان شاکر بودم،به جمعه گردی های بی کباب قانع بودم.من باور داشتم سخن امامم را که "المصائب بالسویه مقسومه بین البریه" همان حدیث شیرینی که با انار ترش شهر ساوه در جاده های آرامش بخش دو نفره مان نو بر کردم.من لبخند خدا را در پس شکرانه اهالی کوچه پس کوچه این شهر دو نفره دیده بودم.آنجا! بوی خدا می داد.بوی عرفه های دو نفره.اشک های بی وقفه من،بی یقف او بوی الحمد لالله الذی لیس لقضائه دافع...بوی سجده آخر شفع های وترانه او... پس چه شد؟ کدام کفر و یا کدام گناه،نعمتِ شکر،این قاعده اعجاب انگیز هستی را از من گرفت.پس کجاست آن دختری که بی ادبی اطرافیانش آن را سر سجاده می کشاند.شانه هایش را می لرزاند.او را به سجده می افکند و زبان به مناجات امامش باز می کرد " خدایا شکرت.آنان که تو را دارند چه ندارند وآنان که تو را ندارند چه دارند" ان تکونوا تالمون..ترجون من الله مالا یرجون" و چه راحت به یکباره همه را و همه را از دست دادم.چه ساده فراموش کردم که هوست حائل میان من و قلبم و همه چیز باید اول از فیلتر وجودی او رد شود.فیلتر رحمت،مغفرت،عفو،غضب... طبل دسته عزاداران حسینی در کوچه مان کوبیده می شود ،قلبم را به لرزه در می آورد و سازهِ کجِ تازهِ بنایِ کینه را فرو میریزاند.زنجیر دورش را می شکند و کلید را به دست نگهبان اصلی اش میدهد.در دلم کرب و بلایی برپاست.صدای هل وفیت هل وفیت یاران حسین به گوش می رسد.صدای ما رایت الا جمیلا عمه جان زینب.من چه دارم که آن را عرضه کنم بر امام عصرم و رضایتش را بطلبم؟!با چه لب بگشیام و بگویم جمله عرفانی اوفیت یابن رسول الله؟ بگویم جد بزرگوارت فرمود"احترام به پیران امت من احترام به من است" اما من از خدمت به پیران این خانه خسته شده ام.بخاطر نیازمندی و یاری طلبیشان از حرفهای مردم به ستوه آمده ام و صبرم در برابر همسرم لبریز شده است.هل وفیت یا مولا؟؟ تاب نشستن!ندارم.چادر مشکی ام را بر تن می کنم و می زنم به دل سیاهی شب. دست هایم را می گیرم زیر آسمان بغض آلود پاییزی و بلند بلند زمزمه می کنم: لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین لا اله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین . ابرهای آبستن رحمت میهمان چشمانم می شود... فردا عاشوراست... گویی دستی در آن تار سوی شب قبای صبح می بافد برایم.به آرامی زره ظریف زنانگی ام را تنم می کند. مرکبِ صبر.شمشیرِ لطافت و کمانی از جنس لبخند به دستم می دهد و با دعا مرا تا میدان نبرد بدرقه می کند.و من آماده ام.آماده جهادی دوباره در خاکریز خانه، برای فتح الفتوحی به عظمت "لتسکنوا الیها ". برچسبها: حبیب, من و نفسم, عکس, هدیه [ جمعه بیست و نهم آبان ۱۳۹۴ ] [ 2:0 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم برای روز مرد سال 94 یه پست نوشته بودم،یه نامه خیلی دوست داشتنی.پستی که مطمئنم اگه بود یکی از بهترین پست هام میشد.اما با بهم خوردن بلاگفا همه پست موقت های ماههای اخیرم پرید. و در کمال ناباوری هیچی ازون متن دلی زیبا تو ذهنم نموند تا دوباره بنویسمش.چند روز پیش داشتم عکسهامو نگاه میکردم چشمم خورد به عکسهای اونروز دلم نیومد اینجا نذارم. شب میلاد حضرت علی علیه السلام بعد اینکه همسری خوابید رفتم تو آشپزخونه و مشغول درست کردن یه کیک یخچالی خیلی خوشمزه شدم.بعدش هم کیف وسایل تزیینی ام رو برداشتم و رفتم پارکینگ.تو ماشینمون نشستم دوساعته یعالمه بادکنک باد کردم به تعدادی که صندوق عقب رو پر کنه. فردا برای ناهار قرمه سبزی پختم.چایی دم کردم و ریختم تو فلاکس و بساط پیک و نیک رو بستم و از همسری خواستم که برای ناهار بریم تو یکی از پارک های اطراف خونه.همه وسایلم خودم داخل ماشین چیدم..کیک و دسته گل رو گذاشتم تو صندوق عقب و زیر بادکنکا قایم کردم. خلاصه بعد خوردن ناهار موقع ریختن چایی به همسری گفتم یادم رفت قند بیارم گذاشتم صندوق عقب میاری؟؟اونم تا بلند شد رفت منم دوربینو آماده کردم و ازش فیلم گرفتم.صندوق عقبو که باز کرد شوکه شد.همه بادکنکا با باد میریختن بیرون.همسر جانم هم میخندید هم یکی یکی بادکنکارو از تو هوا جمع میکرد خیلی صحنه دیدنی ای بود کلی خوشش اومد بیشتر از اینا از هدیه اش. همسری از دوران آموزشی سربازی اش دو تا دفتر خاطرات داشت که دوستاش از جاهای مختلف ایران براش اون تو یادگاری نوشته بودند.خیلی این دفترو دوست داشت حتی یادمه جلسه خواستگاری هم این دفترو با خودش آورده بود تا مهری باشه برای صحه گذشته اش.خلاصه خیلی دوست داشتم یه بلایی سر این دفتر بیارم تا جلداش ازین بیریختی دربیاد و یادگاری خوبی بمونه براش. تو وب گردی هام چشمم به این کتاب افتاد.خیلی از جلدش خوشم اومد بسرم زد تا لباس سربازی همسری که گوشه انباری افتاده رو اونشکلی بدوزم و بدم صحافی برام مثل اون جلد کنند.دردسر داشت اما در کل عاااالی شد.همسری که خیلی عاشقش شد.هم عاشق دفتر هم عاشق شیرینی محبوبش که بهش هدیه دادم تا با خودش ببره اعتکاف. پیامبر اکرم ص می فرمایند: أَنَا وَ عَلِيٌّ أَبَوَا هَذِهِ الْأُمَّة ؛ من و علی ع دو پدر این امت هستیم. برچسبها: روز مرد, هدیه, شکموها [ شنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 3:39 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم تولدی که گذشت.... میگن آیت الله بهجت تولد اعضای خانواده رو بهشون تبریک میگفته و حتی براشون هدیه هم می خریده. برا همین!! احیای رسم تولد تو خونه مون برای من خیلی مهمه.حتی اگر هیچکس برا تولد خودم مراسم نگیره نه کیک بخره نه کادو.آخه تولد برای من واقعا مقدسه.تولد یعنی یادآوری معجزه.معجزه ولادت.معجزه حضور.معجزه فرصت. امسال هم تو چله زمستون براش یه تولد زمستونی گرفتم.یه لباس زمستونی ست لباسم بهش دادم و پوشید و کلی عکس با حجاب گرفتیم و برای بچه های آینده مون فیلم ضبط کردیم.قرار بود کیکش بشه یه کیک زمستونی اما چون شب قبل نصف کیک مخفیانه و شبانه توسط جناب همسرم به یغما رفته بود مجبور شدیم از خودمون تم ابتداع کنیم و جا خالی رو با کلمات مناسب پر کنیم
پدر و مادر همسری برای مراسم شام پیش ما بودند ولی چون میخواستند سریال ساعت 9 رو نگاه کنند زود رفتند(ما تلویزیون نداریم) و در نتیجه مراسم کیک خورون دو نفره برگزار شد تو زمستون زیر درختی که تو عکس بالاست برگ های پاییزی ریخته شده بود و به شاخه هاش دل نوشته چسبونده بودم اما الان درخت من پر شده از شکوفه های صورتی و بنفش،دو تا بلبل رو شاخه هاش نشوندم که دارن هم رو نگاه میکنن درست مثل تم وبلاگمون.خیلی دوسش دارم اینقدری که هر سری دقیقه ها بهش نگاه می کنم و لبخند می زنم. . . و چه صحنه ای میتونه زیباتر از این باشه که شیرینی با عصاره عشق بپزی،چایی دم کنی و تو یه شب بهاری زیر این درخت بهاری دو نفری بشینین و با هم گپ بزنین و یه آینده بهاری رو ترسیم کنین. و آخر سر دو تایی بهاری ترین دعاها رو بخونین .. "اللم اجعل عواقب امورنا خیرا"
برچسبها: تولد, عکس, هدیه, شکموها [ سه شنبه هشتم اردیبهشت ۱۳۹۴ ] [ 0:46 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم همسرم نخون این پست رو عزیزم لبخند روی لبهایم انقدر پهن است که تمام صدفهای درون دهانم میدرخشند.دست راستم را به روی لبهایم میگذارم تاسفیدی های دندانم محجوب به حیا بمانند و از صاحب خانه برای دادن پا گشایش تشکر میکنم.وارد ماشین که میشویم بسته را با عجله و با همان لبخند که حالا بیشتر رهایش کرده ام باز میکنم که به یکباره آب یخ می پاشند به روی بدنم. این دیگر چه هدیه ایست آن هم به یک دختر جوان تازه عروس! روسری حریر غیر مجلسی که بوی موی سر می دهد گویی سالهاست در کمد خانه بلامصرف مانده و رنگش پریده و اگر نو هم بود مناسب برای یک خانوم مسن بود نه یک دختر جوان. - چی بود کادوت؟ - -روسری - ببینم با لبخند روسری را به او نشان می دهم.نگاهش را می شناسم می فهمم که مقبول او هم نیفتاده است.برای آنکه لحظه ای در دل شرمگین نشود بخاطر هدیه ای که خانواده اش برایم تدارک دیده اند می خندم و سریع می گویم"دستشون درد نکنه من که اصلا توقعی نداشتم از این بنده خدا".......حسی ازم میخواهد تا روسری را بگیرم جلوی بینی همسرم و بگویم ببین بوی مانده کمد می دهد.... اما اصلا به همسرم چه ربطی دارد که بداند این روسری چه بویی می دهد و من چه نظری درباره اش دارم.بگذار فکر کند که من این هدیه را دوست دارم.چرا باید آبروی مومنی را ببرم.کاش خودم هم بو نمیکردم اش. روسری را داخل پاکت میگذارم و در ذهن خود زخم کهنه باز می کنم.یاد کادوی آن یکی اشان میفتم.میوه خوری ای قدیمی و از مد افتاده با جعبه بسیار کهنه،نم گرفته و پاره،گویی این را از ته انبار خانه بیرون کشیده اند و جعبه اش را چند بار با آب شسته اند.آنقدر ظاهر بدی داشت که اصلا دوست نداشتم همسرم آن را ببیند.جعبه را که باز می کنم کدری بلورش روشنی چشمم را می گیرد آن را جلوی نور مهتابی قرار می دهم تا نو بودنش را بررسی کنم؟ دستم را بالا می برم نگاه سطحی می اندازم که همان دم شرم وجودم را می گیرد خاک بر سرت کنند چه می کنی؟ظن بد !! هر چه هست به فال نیک گیر.مگر نمی دانی که برای تویی چون تو ظن بد، نگاه بد را به همراه خواهد داشت بگذار نگاهت به آن ها پاک بماند. از شیشه پنجره ماشین به آدمهای دراز و کوتاه این شهر نگاه می کنم مگر می شود مسلمان باشی و حرف رسول ات را در اعمال ندیده انگاری" به مردم چیزی را بدهید که دوست دارید به خودتان بدهند" "با مردم همانگونه رفتار کن که دوست داری با خودت رفتار کنند" لبهایم به نشانه تعجب به سمت چانه ام کج می شود.از خود سوال می پرسم که چرا من می شوم مخاطب کادو های این چنینی خانواده همسرم آن هم خانواده ای با سطح دارایی بالا و رسم و رسومات بسیار سخت آنقدر سخت که خودشان از دست خودشان به ذله آمده اند آنقدر با هم تعارف دارند که صمیمیت هایشان بوی زمخت ماهی می دهد و من به خوبی می دانم که دادن چنین هدیه ای در بین آنها بسیار غیر متعارف است و اصلا برایشان افت شخصیت و خانواده محسوب می شود که چنین ظروف و البسه ای را مصرف کنند چه برسد به اینکه هدیه بدهند.خانواده ای که خوب می دانند متناسب با مبلهای منبت ورق طلای فلان عروس و خانواده اش ساعتها در بازار به خود زحمت !! دهند تا بهترین کادوی مدرن را برایش فراهم نمایند.آخر گوش به گوش می چرخد که فلانی به فلان عروس چه هدیه ای داده و این برایشان خیلی اهمیت دارد.پس چه شد؟چرا از میان 9 خواهر و برادر فقط دو نفر پا گشایمان میکنند.مابقی اشان حتی برای وعده ای غذا میهمانمان نکردند.واقعا چرا من می شوم مخاطب این گونه هدایا و رفتارها در میان مردمی با این تعارفات؟شاید اگر حسن خلق ام با آنها آمیخته با نوع رفتارشان با من بود اینک با من کمی مهربانتر بودند.و یا شاید اگر خانواده من هم چیدمان منزلشان مدرن تر بود دیگر هدایای اینها برایم بوی ترحم نداشت......دلم برای پشتی های نم گرفته خانه پدری ام تنگ می شود برای آن مادری که تمام حقوق معلمی اش می شود خرج هزیه این عروس و آن بیمار ندار.برای آن مرد متواضعی که ظاهرش به هیچ وجه به آن باطن آگاه و علم پر نورش نمی خورد.پدر دست و دل بازی که درآمد گچ و تخته کلاس اش می شود خمس های سالانه میلیونی ولی سر تا پای ظاهری اش را لباسهایی گرفته که هر سال تکرار می شوند.آن قدر دست و دلباز هست که از آنچه در خانه داریم بهترینش را برای میهمانش فراهم می کند بدون ذره ای چشم داشت.معلمی که روی همان فرش کهنه تکیه زده به آن پشتی نم گرفته با گچ نور به روی تخته سفید دل کودکی ام حک کرد که رسول اکرم فرموده است :"مسلمان کسی است که خودش از دست خودش در عذاب و دیگران از دست او در آسایش باشند.دیگران از دست او در آسایش باشند.دیگران از دست او در آسایش باشند" و حالا با گذشت چندین و چند سال از شاگردی پدر،باید حق معلمی اش را ادا کنم و یقین دارم که اینبار درست مثل هر بار خود هو بوده است که شده است معلم اول من گچ را بر میدارد و به گوشه تخته سیاه قلبم چند بار محکم می زند و می پرسد : " بنده من حواست هست؟؟خودش از دست خودش در عذاب است و دیگران از دست او در آسایش.و این یک کد است " آدم ها که تمام میشوند.نگاهم آمیخته می شود با درختهای چنار کنار خیابان.یادم به سجاده سبز گوشه اتاقم می افتد چشمانم را می بندم آن را پهن می کنم مهر را در پیشانی اش میگذارم،در آغوشش می نشینم.لبخند ظریفی می زنم و حق اش را ادا می کنم: "خدایا همینکه کسی رو به زحمت ننداختیم شکر" . . مدتی است که حس می کنم برایش عزیز تر شده ام.ابراز احساس هایش بعد گذشت 4 سال بیشتر رنگ گرفته و محبتش عمیق تر شده است.بقدری که حالا مطمئنم بیشتر دوستم دارد. و آیا این عشق ثمره وعده خدا نبود به بنده اش که : "من اصلح فیما بینه و بین الله اصلح الله فیما بینه و بین الناس" "خاطره ها" هدیه روز زن همسری به من. اینم دو مدل غذا باقالی خورشت خوشمزه و این که نمیدونم اسمش چیه. ن.خ.س برچسبها: من و نفسم, هدیه, عکس, شکموها [ جمعه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۴ ] [ 16:31 ] [ از نسل او ]
[ ]
یا فارج الهم و یا کاشف الغم
ما سمیعیم و بصیریم و هشیم با شما نامحرمان ما خامشیم دستم بسمت ماء روانه می شود.وقتش رسیده بود وقت طهارت وقت وضو ....لیوان کنار دستم را بر می دارم و اول لیوان راسیراب میکنم سپس از آن می نوشم تا شاید برودتی بر جگر گداخته ام ریزد.آخر چه شد؟؟امروز که روز میلاد بهترین مخلوق خداست امروز که روز محبت و مهر ورزیست و قرار بود شادی خانه مان چند برابر شود.چرا باز خودم را کنترل نکردم و ناراحتش کردم امروز قرار بود خانه مان بوی جشن بگیرد پس چرا....؟...از کنارم رد میشود سعی می کنم نگاهم را از او بدزدم..انگار او هم نگاهش را به چشمان منتظرم گره نمیزند.دیگر آشپزخانه مان طعم قه قه ها و آب بازیهای موقع اذان را ندارد نه روی لبان من لبخند است نه او.یواشکی به صورتش نگاه می کنم،ابروان پیوسته اش بیشتر بهم گره خورده است.دلم می لرزد. انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض... لیوان را به آرامی روی میز می گذارم.نگاهی به چراغ های خانه میکنم همه اشان روشن است.پس چرا اینقدر هوای خانه مان دلگیر شده است... قطره اشک میداند که دیگر جایی در چشمانم ندارد بار و بندیلش را می بندد ،کمی هم از غصه درونم را در چمدانش می گذارد تا باری از روی دلم بردارد و روی سرسره های گونه ام قل میخورد و می افتد پایین...چادر نمازم را برمیدارم مهرم را پشت سجاده او قرار میدهم دستانم را موازی گوشهایم قرار می دهم.... . . الله اکبر اولم را با لبخند می گویم الله اکبر دوم اش را با لبخند می گوید و من چقدر این لبخندش را دوست دارم !!
- پیشنهاد آشپزی این هفته دیس پروتئین،بوقلمون پرتقالی و چیپس و بورانی بادمجان که جایزه روز اخلاق و مهر ورزی ام بود(تو خونه ما چیپس و پفک ممنوعه فقط روزهای خاص میشه این دو تا رو خورد برچسبها: من و نفسم, شکموها, عکس [ پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 21:49 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
مواد لازم جهت تهيه منوي عاشقانه: خوب حالا نحوه ي آماده سازي منو: . .
چند وقت پیش تو یکی از انجمن های گفتگو پیشنهاد عاشقانه بالا رو دیدم.خیلی ذوق زده شدم و مصمم شدم برای اجرای هر چه بهتر این پیشنهاد البته نه با دستور اصلیش!با دستور زیر: 1- در طول هفته هر روز غذاهای متنوع به همراه دسرهای مختلف درست میکردم و اندازه یه کاسه کوچیک از غذا کنار میذاشتم داخل فریزر اینشکلی تا مجبور نشم تو یرزو اینهمه غذا رو درست کنم. 2- خیلی تو اینترنت سرچ کردم تا برای تهیه منوی غذا یه وکتور خوب آشپزی پیدا کنم اما خب چیزی که میخواستم پیدا نکردم و در نهایت وکتوری که استفاده کردم با کمی ادیت شد این . 3- لیست غذاهایی که داشتم رو با قیمتهاش تو برنامه ورد نوشتم و عکس رو هم در قسمت بالایی لیستم قرار دادم و نتیجه اش شد این.(البته نمیدونم انگلیسیهاش درسته یا نه از حداقل اطلاعات استفاده کردم) 4- یه سفره سنتی انداختم با دیزاین سنتی.اما متاسفانه چون هول بودم و اون شب غیر عمدی مصادف شده بود با شب تولدم و همسری برا کادو دادنش هی ورجه وورجه میکرد،نشد خوب عکس بندازم همین در دسترسه. لیست رو گذاشتم جلوی همسری و اونم به اولین چیزیکه دقت میکرد قیمتهاش بود و البته در نهایت مرغ سوخاری رو انتخاب کرد و قرمه رو.خیلییییییییی از نتیجه اش راضی بودم خیلی خوب بود خوش گذشت.تونستین حتما انجام بدین.میتونین فضای خونه رو کلا رمانتیک کنین و رمانتیک اجرا کنین با شمع و شاخه گل و عود و.....و یا میتونین نقش یک گارسون رو بازی کنین و با پیشبند حاضر شین و دستمال به دست و.... برچسبها: ایده عاشقانه, شکموها, تولد [ یکشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۳۹۳ ] [ 19:50 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم یک هفته ای بود که شکممونو صابون زده بودیم تا بریم عروسی یکی از دوستان متمول و صمیمی و های کلاسمون!! راستشو بخواین به یاد ندارم که از بچگی تو این کشور اسلامی به تعداد انگشتهای یک دستم عروسی اسلامی رفته باشم.همیشه عروسی آدمهایی با ظاهر مذهبی و غیر مذهبی برام یک قیافه داشته.یک عده انسان که با عریان کردن زنانگی هاشون وسط سالن عرض اندام میکنن و از اینکار لذت میبرن و میخندن.و یک عده تماشاچی که با دست زدن اونها رو تشویق میکنن و ساعتها به بررسی و وارسی اندام رقاصان،نوع آرایش،نوع لباس،نوع رقص اونها میپردازن.و من اجبارا میبایست تو همه مراسمات عروسی تک و تنها بیرون از سالن مینشستم و به طبیعت نگاه میکردم تا موقع شام.کل عروسی برای من یعنی خوردن یک شام خوشمزه! از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون که عاشق عروسی هایی هستم که توش پر از غذاهای متنوعه و به قولی سلف سرویسه!آخه برا منی که باید ساعاتی بیرون از سالن رنج لذت دیگران را متحمل بشم چیزی به جز اون شادی آور نیست ولی خب از وقتی شنیدم که آیت الله مکارم گفتن بیش از 2-3 نوع غذا سر سفره حرامه و مصداق اسرافه اینم دیگه مثل قدیم بهم هیجان نمیده.تو مراسم عروس کشون هم که شرکت میکردیم نه میتونستیم دستامونو از ماشین بیرون آویزون کنیم نه جیغ بزنیم و نه برقصیم.همه ماشینها هم تا مارو میدیدن خنده های سرنشیناش قطع میشد!!پس این قسمت هم همیشه برای ما ورود ممنوع بوده.پس اصلا آدمهایی تو سبک من برای چی برن عروسی؟هان؟وقتی همه جا براشون تابلوی ورود ممنوعه! و اینجور شد که .... ما دقیقا روز عروسی تصمیم گرفتیم که نریم! از غروب اونروز هی به همسری گفتم وای اگه میرفتیم حتما غذاهای خوشمزه داشتن شام خوشمزه داشتن کباب غاز/مرغ بریون وای دسراشو فکر کن و هی تعریف میکردم و آب دهنمو قورت میدادم.دیدم اینجور که نمیشه جسمم اینجا و دلم سر میز شام اونجا.به همسری گفتم حالا که نرفتیم عروسی باید برای خودمون یه جشن خوشمزه خوشمزه بگیریم.قرار شد همسری کتف و بال مرغ بگیره منم کباب بزنم و باهم سریال شاهگوش رو نگاه کنیم و ازون شبمون لذت ببریم. اینقدر اون شب خوش گذشت که اصلا یادمون رفت عروسی دعوت بودیم و تصمیم گرفتیم من بعد بجای رفتن به مراسم لهو و لعب عروسی خودمون تو خونه برا خودمون یه جشن خوشمزه بگیریم چه الان و چه زمانی که فرزند داریم.آخه بچه ها تمایلات زیادی به عروسی نشون میدن و هیچ چیز برای بچه بدتر از تلویزیون رنگی زنده نیست!شاید این ذوق بچه رو بشه با متفاوت کردن شام اونشب و ترتیب دادن دسر و مخلفات و همین جشن کوچولو قشنگ کرد.
و اینجوری شد که تصمیم گرفتیم پولی که میخوایم به عروس داماد بدیم رو بخشیش رو صرف غذای "جشن خوشمزه مون" بکنیم و بخشی رو یا به خونه عروس و داماد بریم و بهشون هدیه بدیم یا اونها رو پا گشا کنیم و داخل یک رستوران شام بدیم.(یک تیر و چند نشان در راستای اقتصاد مقاومتی[نیشخند]) . . بابام یه نابغه است.یعنی تو زندگیم در بین اطرافیانم سوای همسرم مردی مثل بابام با این افکار بلند ندیدم هم تحصیلات عالیه داره و هم افکار عالیه.بابام همیشه میگفت بخاطر ساده زیستی و ساده پوشیش همیشه مطرود این جماعت بوده.و وقتی شنید که ما تصمیم گرفتیم دیگه عروسی نریم گفت :"همونکاری رو دارین میکنین که ما کردیم.اینجوری میشین مطرود خانواده و جامعه همونطوری که ما شدیم " اما من این طرد شدن رو دوست دارم.
برچسبها: من و نفسم, عکس, شکموها, عروسی بریم یا نریم [ شنبه دهم اسفند ۱۳۹۲ ] [ 20:20 ] [ از نسل او ]
[ ]
به نام خدای دانه های انار
احتمال میدادم شب یلدا برم شهرستان خونه مامانمینا برا همین تصمیم گرفتم که ازون یه دقیقه اضافیه بگذرم و یلدا رو چند روز زودتر برگزار کنم.خیلی دوست داشتم که یه شب یلدای سنتی برگزار کنم با یه کرسی واقعی و سماور ذغالی و چای ذغالی و خوراکی های خوشمزه...و یک محفل دو نفره عاشقانه!من و همسرم.....اما....نمیدونم چی شد که به دلم افتاد به پدر و مادر همسری هم بگم بیان!راستیتش چون خیلی چیزهای ما 4 نفره شده! دنبال هر فرصتی میگردم که موقعیتمونو دو نفره کنم.جوری شده که فقط و فقط دوست دارم دو نفره باشیم و چهار نفره بودنمون منو بشدت زجر میده و ازش بدم میاد!! در مورد این حسم تابحال به همسرم چیزی نگفتم شاید اگه بهش بگم خیلی از موقعیتهای چهار نفره دیگه بوجود نیاد اما هیچی تو دنیا قشگتر از این نیست که دیوونه باشی!هوم! اینقده کیف داره وقتی چهار نفره برین رستوران سنتی و اونجا کلی زوج جوون ببینی و با اینکه داری کلی از حسادت به اونا میترکی خودتو بزنی به دیوونگی و کلی سوِژه پیدا کنی و باهاش بخندی و اونارو هم بخندونی و تو راه برگشت سرتو بذاری روی شیشه ماشین و آروم گریه کنی و مواظب باشی هیچکس متوجه گریه ات نشه....!! این یعنی اند دیوونگی! یا چی از این قشنگتر که با وجود اینکه عاشق جشن دو نفره ای اما بعد همون شام ۴ نفره بیرون دعوتشون کنی خونه تون و با تمام دردی که تو سینه ات داری عاشقانه و جدا عاشقانه میز دسر و کرسیتو بچینی و از خدا بخوای تمام ثواب کارای اون شبتو بنویسه به پای پدر و مادرت! هیچی تو دنیا سختتر از این نیست که دستت برای خدمت به پدر و مادرت کوتاه باشه...گریه ام گرفت! . بابای همسری یه کرسی داشت که تو اثاث کشیشون میخواستن بریزنش دور اما من نذاشتم و ازشون گرفتمش ایناهاش.یه لحاف قرمز خوشگل هم داشتم کشیدم روش اینجوری.مبلم رو هم جمع کردم و جاش پشتی گذاشتم و بین دو تا پشتی سماور ذغالی مون رو گذاشتم که مال جهاز مادرشوهرم بود و ازش کش رفته بودم و از اونجایی که عاشق ننه قمرمم اونم گذاشتم کنار سماور ذغالی تا برامون چایی دم کنه اینجوری.یعی چایی ذغالی طعمش محشر بوداااا جدی ملت چه کیفی میکردن اونموقعها....این سماور هی غل غل میزد و من کیف میکردم و میخندیدم... نمایی از میز دسرمون 1/ژله هندوانه ناشیانه 2/پاناکوتای انار 3 و یخ با دونه های انار 4 . پدر و مادر همسری اومدن و اگه بگم حتی یک لحظه لبخند از لباشون کنار نرفت دروغ نگفتم!بابای همسری فقط لبخد میزدن.انگاری قشنگ برگشته بود به ۶۰ سال پیشش.کنار سماور نشست پاهاشو برد زیر کرسی،لحافو تا کمر کشید روش و شروع کرد به تعریف خاطره های خاک خورده اش...بدون اینکه اراده کنم با لبخند همگیشون لبخند میزدم و شاید و شاید خدا هم داشت به من،به ما لبخند میزد... گاهی اوقات که همه چیه این جمع چهار نفره بهم فشار میاره و روحمو به اغما میرسونه،این وصیت فاضل دوباره احیام میکنه: من پنجاه سال است دارم اسلام می خوانم، بگذار خلاصه اش را برایت بگویم،واجباتت را انجام بده، به جای مستحبات، تا می توانی به کار مردم برس، کار مردم را راه بینداز. اگر قیامت کسی از تو سوال کرد بگو فاضل گفته بود... جواب یکی از سوالات فراوان این وبلاگ: چرا من عاشق شوهرم نیستم؟یا چرا شوهرمو دوست داشتم و الان ندارم؟یا چرا من خوشبخت نیستم؟؟ جوابش فقط تو همین عکس زیره.... باور نـمی کنـم ... بیا یه قولی به خودت بده.........قول بده فقط و فقط یک هفته مهربون باشی... اگه همسرت سرت داد زد آروم برو پیشش دستشو بگیر تو دستت و بهش بگو دوست دارم عزیزم طاقت ندارم ناراحتیتو ببینم. اگه بهت فحش داد با لبخند برو براش یه لیوان آب بیار و بگو اگه کار اشتباهی کردم حلالم کن این آبو برای تو آوردم همسرم. اگه بهت بی محلی کرد تو بهش اعتنا کن و تمام توجه ات رو معطوف به اون بکن. و در کل هرکاری کرد جوابشو با خوبی بده و مدام این آیه رو به خاطر بیار"وعسى أن تكرهوا شيئا وهو خير لكم وعسى أن تحبوا شيئا وهو شر لكم" این یه هفته رو فقط و فقط براش لبخند بزن غمو ناراحتیاتو بریز پشت در خونه و به خونه ات به غذات به همسرت به کارات فقط و فقط انرژی مثبت بده.بعد یه هفته ببین چی میییییشه!
برچسبها: شب یلدا, عکس, من و نفسم, شکموها [ شنبه سی ام آذر ۱۳۹۲ ] [ 13:35 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
با اینکه مدتی هست که خیلی حرف دارم تا تو وبلاگ بنویسم اما این 20 روز اخیر روزهای فوق العاده سختی داشتم!روزهایی که درک کردم همسرای جانبازهای ما چی کشیدن و گاهی برای تنهایی شون گریه کردم....روزهایی که دعای قنوت صبح و شبم شده بود شفای بیماران!و همسری که 15 روز تمام یه گوشه از خونه فقط خواب بود و اگر هم بیدار میشد بجز ابراز درد چیزی نمیتونست بگه چند روز اولش خوب بود اما هی وضعش بدتر می شد.......روزهایی که دیگه تو خونه مون نه احساسی بود نه خنده ای و نه حرفی پر شده بودم از احساس تنهایی همش منتظر این بودم که یکی بهمون زنگ بزنه و حال و احوال همسرمو بپرسه یکی بیاد عیادت این بیمار !! اما......انگار خدا نمیخواد جز خودشو تو دل بعضیا جا بده ! به قدری حالش بد بود که مامانم تعطیلات آخر هفته از شهرستان اومد دیدنش....خداروشکر الان حالش خوبه و چند روزی هست زندگی ما به حالت نرمالش برگشته !دیگه الان وقتی میرم نزدیکش منو اونور پس نمیزنه دیگه الان وقتی براش حرف میزنم مات و مبهوت نگاهم نمیکنه دیگه الان وقتی براش میخندم ضایعم نمیکنه و دیگه الان شبها با گریه نمیخوابم... دو خواهش: اول اینکه بجز دعا برای شفای بیماران برای سلامتیشون هم صدقه بدیم دوم اینکه حتما حتما به عیادت بیمارای نزدیکتون برین تند تند برین پیششون و خیلی مدت زمان کم پیششون بشینین.اگه نمیتونین برین لاقل یه زنگ بزنین و ازشون احوال پرسی کنین.یک چیزی هم با خودتون ببرین چون دست پر به عیادت بیمار رفتن مستحبه. . . ...من و تو ...
محبت یعنی... محبت یعنی سرما خوردی،سرفه میکنی،تمام بدنت درد میکنه و میری دکتر٬تو راه برگشت چشمت به قنادی سر خیابون میفته با همه دردت حواست به این هست که من عاشق کیک خامه ای ام برام میخری و بدون اینکه خودت بخوری برام یه ضیافت یه نفره میگیری. محبت یعنی... محبت یعنی برای مریض تو خونه ام جوشونده های بد مزه درست کنم و خودم باهاش بخورم.محبت یعنی برای روحیه دادن بهت از همه اشیاء دور و برم کمک بگیرم و هر سری غذاهارو با یه چیدمان جدید برات بیارم و خودمو هی تشویق کنم و مسخره بازی در بیارم تا لبخندتو هرچند کمرنگ ببینم + + + + + + + محبت یعنی... محبت یعنی دو روزه دلم رولت خامه ای و پشمک میخواد و تو بعد 15 روز خونه نشینی بدون اینکه به من بگی،اولین جایی که میری قنادی سر خیابونه تا برام با سلیقه خودت اینو بخری و بچینی. محبت یعنی... محبت یعنی بعد ۱۵ روز سوپ خوردن یه سایت آشپزی بهت نشون بدم و بگم هرچی دوست داری انتخاب کن تا برات بپزم و با وجود تلنباری از درسام ۶ ساعت وقتمو صرف تهیه این بکنم تا دلی از عزا در بیاری و محبت یعنی یه لقمه از این کوفته تبریزیا بخوری،از جات بلند شی و این دو تارو بهم بدی و بگی خوشمزه است !
و در نهایت همه محبت یعنی... دومین سورپرایز مشهد همسری به دعوت آقا
دعا گوی همه شما دوستان عزیز هستم بویژه آزاده عزیزم
برچسبها: مشهد, عکس, شکموها [ سه شنبه پنجم آذر ۱۳۹۲ ] [ 17:4 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
اگه تو این شهر به این بزرگی غریبم و از خانواده ام دورم و گاهی شرایط برام سخته.در عوض تو رو دارم که بعد خدا تنها نقطه امیدمی.نقطه امیدی که بهم یاد داد جهانو از دریچه دیگه ای نگاه کنم... چه چیزی تو زندگی از این قشنگتر ! وقتی ساعت 3 بعد نصف شب تو تشکت دراز کشیدی و داری با لپ تاپت بازی میکنی و تو دلت غم غربته و همش به خوبی های همسرت فکر میکنی و خودتو باهاش آروم میکنی و بعد یدفعه میبینی یکی از در میاد تو و با یه لبخند دوست داشتنی این سینی رو میذاره جلوت و چند ثانیه بعد با بوسیدن پیشونیش اصلا یادت میره چه غمی داشتی.... و یا... چه دلگرمی ای از این بالاتر وقتی ساعت 2 ظهر از خواب بیدار میشی و هیچ مرد غرغرویی کنارت نبوده تا از خواب بیدارت کنه یا سرت داد بزنه که گشنشه.در عوض تا بری یه آبی به دست و صورتت بزنی عزیز دلت این سینی رو بذاره جلوت و بهت بگه: "برات ناهار پختم خانومی" تو هم با خنده و شور خودتو بندازی تو آغوششو و بوسه بارانش کنی... . . ازت راضی ام همسرم.خیلی خیلی راضی.خدا و جدم از دستت راضی باشه. برچسبها: شکموها, عکس, اخلاق همسرداری [ جمعه یکم شهریور ۱۳۹۲ ] [ 12:32 ] [ از نسل او ]
[ ]
اگر بخوایم قبول کنیم که
کوچکترین فکر ما و کوچکترین حرکت ما تاثیرشو روی این جهان میذاره پس مطمئن
باش حتی قیاس ذهنی همسرت با دیگران بدون کوچکترین اشارت ظاهری تو تاثیرشو روی خودت و همسرت خواهد گذاشت اونموقع هست که وقتی کم محبتی ازش دیدی نباید تعجب کنی.چون فکر تو تاثیرشو روی همسرت گذاشته.فکر نکن این چرا چراها کار عقله؟که چرا همسر من رمانتیک نیست؟....
برچسبها: من و نفسم, عکس, شکموها ادامه مطلب [ یکشنبه سیزدهم مرداد ۱۳۹۲ ] [ 7:23 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
+برای داشتن یه تفریح سالم حتما نیازی نیست پول زیادی خرج کنی تاکسی بگیری بری خارج از شهر و اونجا بری داخل یه کافی شاپ تا یه بستنی بخوری.گاهی تو خونه یه چیز مختصر مثلا یه ساندویچ کوچولو یا یه دسر ساده درست کن و با همسرت ببر پارک سر خیابونتون بخور.چند روز پیش طرز تهیه یه دسر زعفرونی خوشمزه رو یاد گرفتم درستش کردم و همسرم عصری که از سرکار اومد ازش خواستم آخر شب بریم پارک و این دسرو بخوریم...رفتیم پارک روبرو خونمون تو چمنها نشستیم و این دسر خوشمزه رو خوردیم حرفای خوب خوب زدیم و برگشتیم و کلی انرژی گرفتیم آخه اصلا پول خرج نکردیم +ما تلویزیون تو خونه نداریم یعنی اصلا نخریدیم و تصمیم هم نداریم که بخریم.همه نوع تکنولوژی رو هم داریما موبایل 8 هسته ای و لپ تاپ مارک اچ پی و کامپیوتر adslدار...اما تی وی نداریم.به نظرم خونمون بدون این موجود جو صمیمی تری داره.همسری هم وقتی پشت کامپیوتر میشینه کار خصوصی نداره باهاش یا تو سایت خبری میره یا تو سایت علماء....منم اکثرا میرم کنارش میشینم و باهم اخبار میخونیم،بعضی خبرا رو اون انتخاب میکنه و بعضیهاشو من با هم میخونیم با هم تعجب میکنیم،چون خودمون خبرارو میخونیم و اخبارمون گوینده نداره بینش میتونیم باهم حرف بزنیمو نظر بدیم میتونیم یعالمه باهم سر یه عکس بخندیم اوون به یه کس بخنده و من به خنده اون بخنذم و یا......و میتونیم با هم کنارش خوراکی بخوریم مثل گوجه سبز،تخمه یا دسرای خوشمزه من مثل این.مامانم هنوز که هنوزه میگه تا تی وی نخری خونه ت نمیام...ولی ما همچنان بر اعتقاد خود راسخیم. پشیمان دارم با خواهر شوهرم سبزی پاک میکنیم.این خواهر شوهرم خیلی ماهه خیلی کمکم میکنه از خصوصیات داداشش برام میگه و باعث میشه که من با شناخت از خصوصیت همسرم باهاش رفتار مناسبتری انجام بدم...بعد کمی صحبت کردن بهش میگم وای آخه این داداشت خیلیییییییی غرور داره!و این غرور موجب میشه خیلی حساس بشه سر رفتارهام....خواهر شوهرم هم از دوران قبل ازدواج همسرم میگه که اونموقع اینطوری بوده و همیشه بهش گفته که غرورتو در برابر همسرت بشکن و.... چند ثانیه بعد از حرفی که زدم پشیمون میشم! شاید بگم تک مشکلی که در درون همسرم وجود داره و من متوجه اش هستم همین غرورش باشه.چیزی که نسبت به سال گذشته تو وجودش خیلی کمرنگ شده.چیزیکه خودشم ازش رنج میبره و دنبال نابود کردنشه!عیبی که خدا مخفیش کرده و اونموقع من این عیبو دارم برای خواهرشوهرم میگه که چی؟؟برای چی؟که چی بشه؟که اون چی بگه؟؟آخه یکی نیست بگه بدبخت خدا ستارالعیوبه اونموقع تو که سرتاسرت عیبه داری این عیبو فاش میگی؟فاش میگویم و از گفته خود بیزارم! نه از شوهرت نه از هیچ بشر دیگه ای بدی نگو به این فکر کن که اگه لازم به گفتن بود خدا مخفیش نمیکرد!!!معلوم نیست شاید اون جزء نجات یافتگان باشه و تو جزء خاسران...تو از تمام صفات درونی اون فرد خبر نداری که *من نمیگم بزرگا میگن صفت رذیله از کسی میدونی حق بیانو نداری یا غیبته یا تهمت! برچسبها: انسان ناب, شکموها, عکس, من و نفسم ادامه مطلب [ چهارشنبه یکم خرداد ۱۳۹۲ ] [ 15:13 ] [ از نسل او ]
[ ]
بسم الله الرحمن الرحیم
+وقتایی که میبینه حالم بده و نمیتونم شام درست کنم خیلی مراعات حالمو میکنه یا مهمونم میکنه و از بیرون غذا میگیره یا میگه نمیخواد چیزی درست کنی شما فقط یه تن ماهی بذار بجوشه.....و چون به چینش غذا خیلی اهمیت میده منم نامردی نمیکنمو لاقل تن ماهیو اینجوری خوشگل میچینم.کلا این چینش غذا برای خیلی از آقایون اهمیت داره فکر کنم تو وبلاگ خانه کوچک ما خونده بودم که امام خمینی اگه میدیدن غذا چینش خوبی نداره نمیخوردن و از اهل خونه میخواستن که غذارو خوشگل موشگل کنن و بیارن سر سفره. +بعضی وقتها که بیرون کار دارم به همسرم پیام میدم که عزیزم امروز میتونی بیای دنبالم تاباهم بریم فلانجا؟اونم اگه بتونه معمولا اضافه کاری واینمیسه و میاد دنبالم.....و بدون اینکه بیاد تو خونه تا یذره استراحت کنه٬ دم در منتظر میمونه تا من از خونه بیام بیرون.منم که میدونم همسرم خسته س تو این هوای بهاری سریع براش یه لیوان آب طالبی یا اسلاش هندونه درست میکنمو میبرم تا تو ماشین بخوره.اینکار جلوی عذاب وجدانمو میگیره خیلی. +یه ایده عاشقانه:پاییز امسال همسری بعد نیم دهه موتور سواری یه رنو خرید که ما صداش میکنیم لامبورگینی +همسری من عاشق دسره.منم وقتی تو آشپزخونه م و دارم غذا میپزم کنارش دسر هم درست میکنم مثل پودینگ قهوه٬پودینگ اکتشافی٬دسر طالبی..برای روز مادر که داشتم میومدم شهر پدری یعالمه براش دسر درست کردمو گذاشتم تو یخچال تا این چند روز دلش برا ما فقط تنگ شه. یک جمله ای ها: آقای عزیز هرچند وقت یکبار شما خانمتو دعوت به شام بکن ازش بخواه که شام درست نکنه و شما قراره برای شام اونشب مهمونشون کنی......یا اگر توانشو داری و علاقه داری خودتون شام اونشبو درست کنین.اینکار برای دادن روحیه و انرژی به یک زن بسیار مفیده. . خوشیهای ناپایدار دنیا رو ولش نویسنده وبلاگ به فکر خوشی اون دنیا باش. ادامه مطلب خاطرات من و همسرم(خصوصی) برچسبها: یک جمله ای ها, عکس, شکموها, هدیه ادامه مطلب [ سه شنبه دهم اردیبهشت ۱۳۹۲ ] [ 19:56 ] [ از نسل او ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |