لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

یا فارج الهم و یا کاشف الغم


به آرامی!! از کنارش بلند می شوم.دندانهایم را بی رحمانه به روی هم می فشارم،دستانم را آنقدر محکم مشت میکنم که ناخن هایم در گوشتم فرو می رود و به سمت آشپزخانه می روم تا ظرفهای ظهر را بشویم.
 اسکاج را برمیدارم و کمی مایع به روی آن می ریزم و تمام عصبانیتم را سر ظروف اشپزخانه خالی می کنم.دیگر با مورچه های کنار ظرفشویی به آرامی صحبت نمی کنم و آنها را سوار قایقی از انگشتانم نمی کنم تا در دریای کف غرق نشوند.اینبار بجای واژه عزیزم سر تک تکشان داد می کشم:"برین بیرون دیگه اَه خسته ام کردین چند بار بگم برین ازینجا.اگه مردین تقصیر خودتونه ها "  گویی اینبار حرفهایم را بهتر می فهمند و دیگر برایم ناز نمی کنند همه شان دارند می دوند و از دست شعور نم کشیده ام فرار می کنند و با شاخکهایشان فریاد سکوت برمی آوردند....فاَین تذهبون....
صدای اذان مغرب بلند میشود...
اسکاج خودش را مچاله میکند،تنش حالا پر شده از تاولهای کف، ولی گویی دستان من بیشتر می سوزاندَش! مطمئنم او هم حرارت درونم را حس کرده است.خودش را درمیان ظرفهای انبوه داخل سینک پرت می کند.حس می کنم همه شان یکصدا به من طعنه می زندد:

ما سمیعیم و بصیریم و هشیم

با شما نامحرمان ما خامشیم

دستم بسمت ماء روانه می شود.وقتش رسیده بود وقت طهارت وقت وضو ....لیوان کنار دستم را بر می دارم و اول لیوان راسیراب میکنم سپس از آن می نوشم تا شاید برودتی بر جگر گداخته ام ریزد.آخر چه شد؟؟امروز که روز میلاد بهترین مخلوق خداست امروز که روز محبت و مهر ورزیست و قرار بود شادی خانه مان چند برابر شود.چرا باز خودم را کنترل نکردم و ناراحتش کردم امروز قرار بود خانه مان بوی جشن بگیرد پس چرا....؟...از کنارم رد میشود سعی می کنم نگاهم را از او بدزدم..انگار او هم نگاهش را به چشمان منتظرم گره نمیزند.دیگر آشپزخانه مان طعم قه قه ها و آب بازیهای موقع اذان را ندارد نه روی لبان من لبخند است نه او.یواشکی به صورتش نگاه می کنم،ابروان پیوسته اش بیشتر بهم گره خورده است.دلم می لرزد.
سجاده اش را پهن می کند.دیگر خبر از دخترک شیطانی نیست که بپرد وسط سجاده اش و آنقدری بازیگوشی کند و ادا درآورد که او زورکی و با نیشگون دختر را از خود دور کند و لبخند به لب بگوید ..

 انی وجهت وجهی للذی فطر السموات والارض...
الله اکبر
بسم الله الرحمن الرحیم
 الحمدلالله رب العالمین..

لیوان را به آرامی روی میز می گذارم.نگاهی به چراغ های خانه میکنم همه اشان روشن است.پس چرا اینقدر هوای خانه مان دلگیر شده است...

قطره اشک میداند که دیگر جایی در چشمانم ندارد بار و بندیلش را می بندد ،کمی هم از غصه درونم را در چمدانش می گذارد تا باری از روی دلم بردارد و روی سرسره های گونه ام قل میخورد و می افتد پایین...چادر نمازم را برمیدارم مهرم را پشت سجاده او قرار میدهم دستانم را موازی گوشهایم قرار می دهم....
الله....
الله...
الله اکبر نماز را که میگویی یعنی باید خودت را خالی کنی از تمام تعلقات مادی اطرافت.یعنی باید بشکنی کوه منیت را و عرضه کنی تواضع محضت را-بی کسی ات را به خالقت.یعنی فخلع نعلیک.. و من در چند قدمی ام دلی وجود دارد که دقیقه ای پیش از روی منیت ام آن را آزار داده ام،یادم به بهجت عارفان می افتد;اگر موقع نماز کسی را می دید که ناراحت و آزرده است به سراغش میرفت و علت را می پرسید و دلش را به دست می آورد هرچند که نمازش را با تاخیر بخواند و این برای من یعنی نشانه ای از هو یعنی "و وجدک ضالا فهدی اش".
گره چادر گل گلی ام را باز میکنم.با گردنی کج پشت سرش می ایستم و  زل میزنم به تسبیحی که در میان انگشتان دستش عاشقانه میرقصد.دستانش را به روی صورتش می کشد.و من اینبار دستانم را موازی گوشهای او قرار می دهم،بوسه ای روی پیشانی اش می کارم و با صدای پس رفته ام می گویم: "تا نخندی از پیشت بلند نمیشم،حلالم کن عزیزم،طاقت ندارم ناراحتیت رو ببینم......"

.

.

الله اکبر اولم را با لبخند می گویم

الله اکبر دوم اش را با لبخند می گوید

و من چقدر این لبخندش را دوست دارم !!

 

http://s5.picofile.com/file/8165514168/20150118_002919.jpg

 


- پیشنهاد آشپزی این هفته دیس پروتئین،بوقلمون پرتقالی و چیپس و بورانی بادمجان که جایزه روز اخلاق و مهر ورزی ام بود(تو خونه ما چیپس و پفک ممنوعه فقط روزهای خاص میشه این دو تا رو خورد)


برچسب‌ها: من و نفسم, شکموها, عکس
[ پنجشنبه دوم بهمن ۱۳۹۳ ] [ 21:49 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
امکانات وب