لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

بسم الله الرحمن الرحیم

قبل از بارداریم سر رفاطمه برنامه مون اینجور بود که سه تا بچه پشت هم بیاریم.اولی که یسالش شد دومی.دومی که یسالش شد.سومی.....دوران بارداری سرفاطمه خوب بود خیلی اذیت نشدم خب اصلاح مزاج کردم و خدا هم برامون بهترین رو رقم زدن.اما بعد تولد فاطمهو تحمل کردن یه موجود کوچولوی جیغووووی کولیکی که صبح تا شب ،شب تا صبح فقط جیغ میزد و اصلا نمیخوابید کلا به غلط کردن افتادم که چرا این اومده تو زندگیم!!؟من غلط بکنم بچه دوم رو بیارم!! یه دختر صبور تبدیل شده بود به یه موجود عصبی که فقط بهونه میخواست که به یکی بپره! افسردگی شدید گرفتم و....خب فاطمه جان کم کم بزرگ شد همه چی به خواست خدا بهتر شد و ....

واقعا سر یسالیگیش احساس کردم که نه! انگار میتونم یکی دیگه هم داشته باشم.و برنامه بچه بعدیمون ملغی نشد.خب خیلی اوایل بارداری برام سخت بود.دست تنها تو شهر غریب یه بچه یساله که مدام میخواد بیاد تو بغلت و آغوش تو رو میخواد وتو اصلا حال خودت رو نداری چه برسه به یه بچه بهانه گیر.مسئله شستشوی بچه.اینکه نباید بلندش میکردم.خوابوندنش که رو پا میخوابید و من نمیتونستم دیگه شبها رو پام بخوابونمش.اینکه من مدام نیاز به استراحت و خواب داشتم و اون مدام نیاز به همبازی و تو یه خونه که هیچکی توش نیست اون مدام بیاد پیش من و بهونه بگیره و من نه خودم استراحت کنم نه حال داشته باشم به اون جواب بدم.از طرفی بدنمم ضعیف شده بود و میتونم بگم تقریبا نصف پاییز و زمستون 97 دائما سرما خورده بودم و همش افتاده بودم زمین.خیلی خیلی اذیت شدم. واقعا شرایط جسمی و روحی سختی داشتم جوریکه از اینکارم پشیمون شدم و حس کردم زود بود برای بچه دوم برای منی که جسم قوی ای ندارم.منی که تو این شهر کسی نیست برام یه سوپ حتی درست کنه. اما خدا واقعا قدرتش رو بهم داد و همه اینها با خیری گذشت ...و مطمئنم اگر در تمام این دوران همکاری همسرم نبود شاید محمد الان نبود.به شدت همکاری کرد باهام.

سه ماهه اول که اینجور سه ماهه وسط عالی بود از لحاظ جسمانی عالی بودم و کلی روحیه ام اومده بود بالا دیگه میتونستم فاطمهرو بغل کنم و باهاش بازی کنم و براش وقت بذارم تا اونموقع هم اصلا دکتر نرفتم.فقط یبار سونو برای تشخیص جنسیت با ویزیت دکتر عمومی.

ماه هشتم بارداری رفتم دکتر و با یه شوک بزرگ روبرو شدم!! بچه ات خیلی کوچیکه خانوم احتمالا عقب مونده است !سابقه دارید؟؟چند تا آزمایش داد و سونو نوشت.آنامالی تو ماه هشتم بارداری!! خب نرفتم چون دلم نمیخواست خودمو ناراحت کنم فقط شروع کردم به خوردن چیزهای تقویتی برای افزایش وزن بچه....

ماه آخر سختترین ماه بارداریم بود.هر روز با مامانم و فاطمهی سوار بر کالسکه، یکی دو ساعت پیاده روی میکردیم .تو این مدت هم مامانم واقعا بهترین کمک کننده بود برام.الهی بحق حضرت زهرای مرضیه که با خودش اون دنیا محشور شه .بس که این زن از خودش و زندگش از صمیم جان برام گذشت....هفته 39 رسید و از قند عسل خبری نشد.هفته 40 خبری نشد.هفته 41 خبری نشد.در حالیکه من یکروز در میان تقریبا یه درد زایمان رو داشتم.به دستور ماما هفته 42 خودم رفتم بیمارستان و.....محمد به دنیا اومد.اما این تازه اول ماجرا بود..

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...

اگر تا اینجای ماجرا سوالی هست دوست من بگو در خدمتم.


برچسب‌ها: حلیمه, آمنه س, محمد, تولد فرزند دوم
[ یکشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۸ ] [ 1:31 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
برچسب‌ها وب
عکس (63)
هدیه (24)
تولد (10)
سفر (3)
چله (2)
ح ز (2)
ا ز (1)
قم (1)
ن خ (1)
امکانات وب