لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

بسم الله الرحمن الرحیم

درازکشیده ام،خیره به گوشه ی تاریک نگاه میکنم ویکی یکی اعمال روزم راباکمک نورمهتاب ازپروژکتورذهنی ام میاندازم به روی دیوار ترک خورده اتاق
-امروزچقدرتونستی به خلق خداخدمتی کنی؟
پروژکتوریکی یکی نشانم میدهد
☆بچه هایم راخنداندم وباآنهابازی کردم
☆برای اهل بیت غذاپختم، لقمه کردم وباعشق به دهانشان گذاشتم
☆خنده به لب خانه راتمیزکردم
☆همسرصبورومهربانی بودم
-کافی بود؟
+نه!کم بود.این همه من نبود!
پروژکتورخاموش میشود.دفتروقلم ذهنی ام آماده ست تارزق امشب رابرایم یادداشت کند.باخودقرارمیگذارم که فردابیشترخادم خلق خداباشم.چشمانم رامیبندم.قطره اشکی قل میخوردومیافتد سمت چپ بالشتم خدایامهلت بده.الله لااله الا..
صبح زودازخواب بلندمیشوم.قراردیشب رامرورمیکنم.بسته های پستی راداخل ماشین میگذارم وراه میفتم
☆چشمم به اطراف خیابان است تازنی،پیرمردی بیابم وسوارش کنم.درمیانه راه خانومی میبینم که گرماطاقتش رابریده وبزور پاهایش رادرجاده میکشد.سریع ترمزمیکنم
-بیاین برسونمتون وکولرراروشن میکنم
مینشیند،لبخندی میزندوکلی معذرت خواهی میکند.به گمانش مزاحمم شده.ولی نمیداندکه دردل بزمی بپاست.واونشانه قرارعاشقانه شبانه من است!مسیرم کج میشودولی به مقصد!!میرسانمش.باکلی دعابدرقه ام میکندـ
☆وارد پست میشوم.خیلی شلوغ است.لبخندمیزنم تابندگان خدایم چهره ام راخسته و بیحوصله نبینند
☆خانمی باموهای شرابی ابروانی درهم رفته دست به کمرکلافه ایستاده ونگاهش به این طرف وآنطرف میپرد.صدایش میزنم:
-بیاین اینجابشینیدکمرتون خسته شد
☆کارمندازپشت میز،باپیرمردی بلندحرف میزند:
-گفتم که آقا،نقدنمیشه.لطفاکارت بکشید
پیرمردباآنهمه ابهت خفته روی تارتار سفیدی مویش،رومیاندازدبه خانم اول صف،میشه شمابرام کارت بکشین من نقدبهتون بدم؟
زن سری تکان میدهد.ندارم
میخواهدبرودسراغ نفربعدکه باشتاب کارت راوسط دستانش میگذارم.
نگاه تشکرآمیزی میکند و پول نقد را از جیبش درمیآورد.اوهم نمیداندکه سلولهای منجمددرونم بواسطه اجابت خواسته اوجان تازه گرفته اندباتلاوت ایه بهاری السابقون السابقون اولئک المقربون ومن به اوبدهکارم نه اوبه من!
☆نفرآخرصف بودم. مشتری تازه رسیده غرغرکنان میخواهدکارش زودتمام شود.رومیکند به من:
-میشه من جای شماباشم؟
+بله
سرآخرکارم تمام میشود.نگاهی به دستانم میکنم.بسته هاراتحویل داده ام وبه جایش سبدی ازستاره چیده ام!محکم نگهش میدارم،نباید پایم بلغزد!وستاره ای بیفتد!ذوق میکنم ازینکه قراراست امشب باپروژکتوربچسبانمشان به دل سیاهی شب و نور بپاشم به اهل زمین وقرائت کنم:
«وجعلنی مبارکااین ماکنت..مادمت حیا»
خدایاوجودم روپربرکت کن
#مهربانی
#خدمت

50 عکس ماه و ستاره برای پروفایل و استوری اینستاگرام زیبا و خاص

[ سه شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 7:25 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
امکانات وب