لحظه هاي ما براي هو ღ
اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند 

بسم الله الرحمن الرحیم
بچه ها خیلی تو حرم با احمدرضا خوش میگذرونند. مثلا امروز تو یکی از صحن ها داشت باهاشون دمپایی بازی میکرد.بچه ها میدوییدن و میخندیدن و کلی کیف می‌کردند.

امروز وسط بازی یکی از خدام جلوی احمدرضا رو گرفت و با دست هدایتش کرد به بیرون از صحن(یعنی جای این بازی ها داخل حرم نیست)

احمدرضا میگفت:"خیلی دوست داشتم به خادمِ بگم حاجی به والله اگر خود حضرت رضا اینجا بودن با بچه ها بازی میکردند.اصلا همین آقا به ما یاد داده بچه ها رو خوشحال کنیم.اما ساکت شدم و گفتم چشم و بازی رو تموم کردم."

قلبم از قدرتش برای سکوت، اکلیلی شد و بهش گفتم: احمدرضا چقدر خوب کاری کردی هیچی نگفتی."
و ماجراییکه برا خودم پیش اومده بود و تعریف کردم.اینکه چند روز پیش با یکی از خدام بحثم شد سر اینکه اومد جلو و بهم گفت کاپشنت رو زیر چادرت بپوش منم گفتم حجاب من قانونا شرعا مشکلی نداره.ایرادش چیه؟ اونم گفت:" به ما اینجور گفتن تو دوست داری مانتویی باشی یه امر دیگه ست.برو بالاتر دو نفر دیگه بهت بگن."
خیلی حرفش بهم برخورد.بهش گفتم :سلیقه ای نکنیم دیگه حجابو این پالتو زیر چادرم بود دور بچه م انداختم و بعد رو چادرم پوشیدمش. خادم واینساد ادامه حرف رو بشنوه و رفت...

البته چند قدم اونورتر خدا بهم لطف کرد و به دلم انداخت که نذارم حرف خادم امام رضا رو زمین بمونه. پالتومو درست کردم. اما حالم بد شد و به شدت از بحث کردن باهاش پشیمون شدم؛ اینکه چرا بجای صغری کبری چیدن یک کلمه بهش نگفتم چشم! اصلا مگه حرمت خادم امام کمه؟خادم امام، محبوب امامه، اینا مورد عنایت امام اند، امام اینها رو دوست داره و بهشون نظر ویژه داره.اصلا برا اینکه به امام بگم چشم باید به خادمش اول بگم چشم!!و این خطای من یعنی من هنوز امام رو نشناختم.یعنی منیت من، قلقلی میده نفس منو.

همونشب توبه کردم و از امام عذرخواهی.اما حال دلم هنوز برنگشته.
اینجای داستان احمدرضا پرسید :مریم حاجت خاصی داشتی از امام؟
گفتم آره دیدن روی مهدی عج
گفت:پس امام حاجتت رو براورده کرد! ایرادت مشخص شد. درست کن خودتو به مراد دلت میرسی ان شاالله !
#امام_رضا
#السلام_علیک_یا_علی_بن_موسی_الرضا
#تکبر
#مبارزه_با_نفس

[ سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ ] [ 15:50 ] [ از نسل او ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

یا لطیف

وقتی مجرد بودم زندگی قشنگ و بدون دغدغه ای داشتم.خودمو آدم خوبی میدونستم و بهشت رو بر خودم واجب.بیشتر از سنم سواد داشتم و خودمو عقل کل میدونستم و برای آدمای باسواد ارزش خیلی زیادی قائل بودم.از آدمای خیلی مذهبی بدم میومد و میانه رو هارو بشدت دوست داشتم.اما 1 سال بعد ازدواجم همه چیز زندگیم عوض شد.همه چیز....
همسرم شاید یک سوم ملاکهایی رو که من دنبالش بودم رو هم نداشت.در تمام طول دوره آشناییمون با اینکه میخواستم ازش فرارکنم و بهش بگم "نه" اما....اون ایقدر درون مایه اصولی و عقلانی صحیحی داشت که عقل کل من رو شکست داد و عقل و دل رو با هم تسخیر کرد و من بعد گذشت یکسال علت شکستم رو فهمیدم !!
و الآن با تمام وجودم دوستش دارم.بدون ذره ای!اغراق هر روز بیشتر از دیروز.
--------------------------------
hamsarimito@chmail.ir
امکانات وب