|
لحظه هاي ما براي هو ღ اززیبایی های زندگی خانواده ای مینویسم که به دنبال خوشبختی اند
|
بسم الله الرحمن الرحیم امروز وسط بازی یکی از خدام جلوی احمدرضا رو گرفت و با دست هدایتش کرد به بیرون از صحن(یعنی جای این بازی ها داخل حرم نیست) احمدرضا میگفت:"خیلی دوست داشتم به خادمِ بگم حاجی به والله اگر خود حضرت رضا اینجا بودن با بچه ها بازی میکردند.اصلا همین آقا به ما یاد داده بچه ها رو خوشحال کنیم.اما ساکت شدم و گفتم چشم و بازی رو تموم کردم." قلبم از قدرتش برای سکوت، اکلیلی شد و بهش گفتم: احمدرضا چقدر خوب کاری کردی هیچی نگفتی." البته چند قدم اونورتر خدا بهم لطف کرد و به دلم انداخت که نذارم حرف خادم امام رضا رو زمین بمونه. پالتومو درست کردم. اما حالم بد شد و به شدت از بحث کردن باهاش پشیمون شدم؛ اینکه چرا بجای صغری کبری چیدن یک کلمه بهش نگفتم چشم! اصلا مگه حرمت خادم امام کمه؟خادم امام، محبوب امامه، اینا مورد عنایت امام اند، امام اینها رو دوست داره و بهشون نظر ویژه داره.اصلا برا اینکه به امام بگم چشم باید به خادمش اول بگم چشم!!و این خطای من یعنی من هنوز امام رو نشناختم.یعنی منیت من، قلقلی میده نفس منو. همونشب توبه کردم و از امام عذرخواهی.اما حال دلم هنوز برنگشته. [ سه شنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۲ ] [ 15:50 ] [ از نسل او ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |